۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

رسیدن 10 سپتامبر

شنبه صبح هست و تقریبا تازه از خواب بیدار شده ایم. دیروز تمام روز را جدا از هم گذراندیم. تو که صبح رفتی دانشگاه اول برای کار OSAP و بعد هم کلاس فرانسه ات شروع میشد. بعد از اینکه تا ایستگاه مترو همراهت آمدم پیاده رفتم تا BMV که کتاب دموکراسی را که آنجا دیده بودم برایت بگیرم که درس مرتبطی با این موضوع این ترم داری. از آنجا هم کمی وقت در کتابخانه ی ربارتس گذاشتم تا کتابهایی که برای درس لویناس احتیاج دارم را بگیرم که آخرش هم نشد. کتابها بودند اما کارت تو هم کار نمی کرد و باید خودت کتابها را میگرفتی. خلاصه تا برگشتم خانه ظهر شده بود.


تو هم از آن طرف وقتی رفته بودی برای کار "اوسپ" متوجه شده بودی که اشتباهی "سین کارت" من را برده ای و همین شد که کارت انجام نشد و افتاد برای هفته ی آینده. بعدش هم که رفتی سر کلاس و بعد از اینکه استاد با 40 دقیقه تاخیر خودش را رساند متوجه شدی که این کلاس اصلا به کارت نمیاد. چون اکثر بچه ها اساسا فرانسه بلد نبودند و تازه این لول ابتدایی یادگیری زبان براشون بود.


خلاصه از آنجا رفتی طرف سوپرهای ایرانی برای خرید نان و تا برگشتی خانه شده بود ساعت 3. تازه بلافاصله هم با توجه به اینکه فکر می کردی کلاس خواهی داشت از قبل با خاله عفت قرار گذاشته بودی که بری آنجا و این شد که ساعت 4 دوباره رفتی و تا برگشتی ساعت نزدیک 9 شب شده بود.


من هم که تمام روز را به بی عاری و بی کاری گذرانده بودم و تنها آخر شب کمی درس خواندم تا تو آمدی و فیلمی دیدیم از جیم کری به اسم "من عاشق فلیپ موریس هستم" که داستان واقعی بودنش کمی دیدن فیلم را بهتر کرد. آخر شب هم زنگ زدم آمریکا و با مامانم که هنوز خانه ی خاله فرح هست حرف زدم که حسابی خسته و فرسوده شده بود. بعد از اینکه تو باهاش حرف زدی و رفتیم بخوابیم زدی زیر گریه برای اوضاعش و گفتی که عجب سرنوشت عجیب و عجب بی خیالی بدی توسط اطرافیان نسبت به اون داره روا میشه. به قول تو انگار نه انگار که این زن در این سن و شرایط یک حداقلی از آسایش و استقلال را نیاز داره و این هم داستان ما سه تا پسر.


امیرحسین که تنها نگاهش اینه که برایم پول بفرست که نرم دنبال کار تا حدی که مهدی خان به مامان گفته خانم با این کار تنها آینده اش داره نابود میشه. اینجا سرزمین کار و تلاشه. بابک هم که اتفاقا بعد از چند ماه دوشنبه رفته سه ساعتی خانه ی خاله که مامان را هم ببینه و هم گرفتاره و هم بی خیال از اینکه دو روز وقت بذاره و جایی را برای مامان با پول اندک خودش و کمک ناچیزی که من دارم می کنم پیدا کنه. مامان می گفت حتی نکرده بعد از پذیرایی حسابی که خانه ی خاله از خودش و زنش شده یک زنگ تشکر به آنها بزنه وقتی می داند که چقدر خاله و مهدی خان مقید این جور چیزها هستند.


خلاصه که این داستان دیروز. پنج شنبه هم کلاس هگل را که رفتم بد نیود. البته باز داستان قدیمی فشار بابت توش و توان کم من در زمینه ی زبان شروع و تکرار شد اما به هر حال این مسیری هست که باید برم و می خواهم که بروم. یادمه که آن اویل اصلا موارد کاربردی Would را پیدا نمی کردم و نمی فهمیدم. تو هم کمی اشکال داشتی. اما به هر حال به قول تو با مواجه شدن و کار و کار بیشتر مشکل حل میشه نه با فشار بی دلیل و یا فرار کردن از داستان. 


به هر حال کلاسی هست که در گروه فلسفه هست و سطح داستان فرق می کنه. جای پرواز هم خیلی استاد بهت نمیده چون به شدت درسگفتاری است و ساختار معمول در ایران را داره. اما به هر حال بخش مهمی از تز و علاقه ی من هست و به همین دلیل بی هیچ شک و شبه ای جلو می برمش.


تو هم که پنج شنبه را خانه بودی و کمی به کارهای خودت رسیدی. اما نکته ی دیگر نرسیدن پول OSAP من در تاریخی بود که گفته بودند یعنی سه شنبه. تو خیلی نگران و ناراحت بودی از اینکه علاوه بر بدهی به کردیت هامون، لپ تاب آپلی که بلاخره تو مرا در این شرایط مالی راضی به خریدش کرده ای نتوانسته ام بگیرم.


روزی ده بار حسابم را چک می کردی که ببینی پول رسیده یا نه. تا امروز صبح که گفتی با اینکه باید برای خرید بعد از دو ماه کاستکو بری اما چون هیچی پول نداریم بهتره به مهناز بگی که نمیای. از آن طرف هم تنها چیزی که موعدش داشت میگذشت و من را کمی نگران می کرد ثبت نام در کلاس گوته بود. اما امروز صبح بلاخره پول رسید و با اینکه کلا بابت درس و داستان مامانم خیلی حال و حوصله نداشتم و بخصوص داستان سلامتی تو پس ذهنم را خیلی مشغول کرده وقتی گفتی که بیا بریم بیرون و لپ تابت را بخر و پول هما جون را بفرست وقتی دیدم که این قدر خوشحالی دلم نیامد بهت بگم که نه حوصله اش را دارم و نه وقتش را. 


خلاصه که از دیشب فکر می کردم که امروز یعنی 10 سپتامبر روز خاصی خواهد بود. خدا را شکر که هست و امیدوارم شروع خوبی هم برای من و تو و خانواده هامون و همه باشه.


این روز را باید کنار تمام آن ایامی گذاشت که همواره سایه ی خیر و حمایت خداوند را در زندگی مون احساس کرده ایم. و خدا را شکر که اصلا تعداد این روزها کم نبوده است.

هیچ نظری موجود نیست: