۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

یک دفعه لویناس



دیروز صبح برای اولین بار رفتم تا یکی از کلاسهای دانشگاه تورنتو را "آدیت" کنم. کلا از فضای کلاس و میزان توهمی که بین دانشجویان و بخصوص استاد درس بود خوشم نیامد. بعد از کلاس بلافاصله آمدم دانشگاه خودمان تا با تو که صبح رفتی تا کلاس "تئوری فمینیسم" را ببینی چطور هست نهار بخوریم و به کارهامون برسیم.


بعد از اینکه کلاس تو تمام شد و آمدی بدو بدو رفتیم دنبال کار اوسپ تو که یک بخشش تمام شد اما نرسیدیم که پست کنیم و کار افتاد به فردا که تو میری دانشگاه تا هم کلاس دموکراسی را ببینی چطور هست و هم این کار را بکنی. ساعت 2 تو قرار داشتی تا با "کامرون" استاد درسی که تو به همراه 19 نفر دیگه "توتوری" می کنید دور هم جمع بشید و من هم رفتم سر اولین جلسه ی "لکچر" درسی که قراره توتوری کنم توسط دیوید.


خلاصه تا کارهامون تمام شد و برگشتیم خانه ساعت نزدیک 7 بود و از خستگی نای راه رفتن نداشتیم.


امروز من از صبح زود رفتم سر کلاس درس لویناس با اشر که قصد داشتم تنها "آدیتش" کنم تا بعدا درس را رسمی بگیرم. بعد از کلاس که سنتی و انا و بقیه ی بچه ها هم بودند خواستم تا با اشر درباره ی دیرکرد مقالات درسی ام حرف بزنم که گفت هیچ مسئله ای نیست و هنوز منتظر مقالات دانشجویان یکی دو سال پیشش هست. خلاصه با اینکه واقعا دوست نداشتم اینطوری بشه اما گفتم در اولین فرصت کارم را میرسانم. باز هم همان حرف روز آخر کلاس را که شخصا بهم زد تکرار کرد که قرار نیست راجع به همه چیز بدانم و بنویسم. مهم اینه که کار را تمام کنم. ضمن اینکه گفت سال آینده در مرخصی "سبتیکال" خواهد بود و سال بعدیش مکتب فرانکفورت را درس میده و معلوم نیست که چند سال بعد دوباره به لویناس برگرده. اتفاقا سر کلاس وقتی که فهمید من درس را نمی خواهم بردارم تعجب کرد اما بعد از اینکه فهمیدم بهتره که شانس را از دست ندم گفتم با اینکه حد لازم واحدها را گذرانده ام اما این درس را که دو ترم هست بر می دارم. که خلاصه با تماس جودیت با گروه علوم سیاسی درس را برداشتم. حالا کارم خیلی سختتر و البته پیچیده تر شد. چون اساسا نه وقتی برای کار اضافه داشتم و کارهای عقب افتاده ام اولویت دارند و نه جایی برای پدیدارشناسی و اخلاق لویناسی در تزم هست. خلاصه که نمی دانم به قول تو کار احساسی کرده باشم یا نه و باز هم به قول تو بهتره اگر احساس کردم که زیادی داره فشار میاره درس را حذف کنم.


بعد از کلاس با تو که از صبح در خانه داشتی پروپزال برای یکی از اسکالرشیپ های دانشگاه می نوشتی و می خواستی ببینی که آیا گمل فرصت داره یک نگاهی بهش بندازه یا نه تماس گرفتم که گمل در دفترش هست و میرم سراغش. خلاصه که طبق معمول خیلی لطف کرد و گفت که ایمیل تو را دیده و به نظرش همه چیز خیلی عالیه و تنها در حد یکی دو تا لغت پیشنهاد تغییر داشت که بهت تلفن زدم و گوشی را دادم دستش و کار را انجام دادیم.


از دانشگاه آمدم سمت "ایتون سنتر" که تو هم رفته بودی آنجا برای سلمانی تا من هم بیام و کت پاییزی برای خودم بگیرم. آمدم و دیدم که خیلی موهایت را قشنگ کوتاه کرده ای و بعد از اینکه با هم چندین جا را دیدیم بلاخره یک کت اسپورت مناسب و البته کمی گران خریدیم.


عصر بود که به خانه برگشتیم و بعد از خوردن نهار دوباره برای خرید یکی دو تا کتاب و گرفتن چندتا کتاب از کتابخانه رفتیم بیرون و تا رسیدیم- خسته و کوفته ساعت نزدیک 9 شب بود. الان هم تو در تختخوابی و من هم نشسته اینجا دارم غش می کنم.


خلاصه که روز خوبی بود. البته کمی داستان من پیچیده تر شد. اما به قول تو باید اولویت بندی کنم و خلاصه شکل کار را به بهترین نحو در بیاورم. نکته ی خوبش این بود که اشر گفت درباره ی تکالیف عقب افتاده ام خیلی نگران نباشم و کار را تمام کنم.


آخر سر هم اینکه با مامانم حرف زدیم و علاوه بر اینکه گفت پولش رسیده بود از تصمیم نهایی اش گفت که بلاخره جایی را برای خودش اجاره خواهد کرد. گویا دوباره هم تهمورث و هم خاله آذر بهش بی اعنتایی کرده اند و رفتارشان توهین آمیز بوده. خلاصه که امیدوارم خدا به خانواده هامون کمک کنه و عزت همه را حفظ.

هیچ نظری موجود نیست: