۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

روزی افتضاح


نمونه ی کامل یک روز افتضاح را امروز داشتیم. بعد از اینکه تصمیم گرفتیم بریم برای صبحانه بیرون سر هیچ و پوچ و از اینکه تو مثل همیشه هیچ ایده و نظری نمی دادی و هر جا که من بگم بریم میریم و ... و البته بخاطر ناراحتی شدید این چند روزه که برای تو دارم و البته تلفن اعصاب خورد کن دیشب با آمریکا که دوباره داستان تنبلی و بی عاری امیرحسین و وضع رقت انگیز مامانم و شکایت های مادر و خلاصه همه ی چیزهای همیشگی به راه شد پیشاپیش عصبی و فشرده بودم و خلاصه شروع کردم به شکایت و ناراحتی از اینکه با توجه به داستان معده ی تو و اینکه تو نمی توانی هرچیزی بخوری و هر کاری بکنی تو تصمیم بگیر و تو هم دایم با گفتن اینکه هر چی که تو بخوای بدتر به من فشار می آوری و ... خلاصه که می بینی که آنقدر در ظاهر احمقانه هست که نمی توان توضیحش داد اما به هر حال همین وضع احمقانه داره زندگی ما را به شدت تحت تاثیر قرار میده. خلاصه که آنقدر عصبی و ناراحت شدم که هم باعث ناراحتی تو شدم و هم خودم به حال سکته افتادم.

صبحانه که هیچی نخورده پولش را دادیم و آمدیم خانه. خلاصه که این داستان باعث شد تا عصر حسابی داغون باشیم. با اینکه تو سعی کردی با درست کردن نهاری مناسب کمی فضا را عوض کنی اما من هنوز هم دل و سر و بخصوص قلبم درد می کنه. به هر حال الان که ساعت نزدیک 11 شب هست حال هر دومون بهتره.

عصر رفتیم کمی در یورک ویل راه رفتیم و تو در حالی که با ایران صحبت می کردی رفتی سمت بلور و یانگ تا کلاس یوگایی را که آدرسش را داشتی چک کنی و من هم با اینکه امروز صبح به قصد رفتن به BMV تا آنجا رفته بودیم اما بخاطر ناراحتی و عصبی بودن حوصله ی رفتن به آنجا را نداشتم دوباره و نرفتم دوباره تا آنجا پیاده رفتم و بعد از خرید چندتایی کتاب و یک گلدان گل کوچک برگشتم خانه که تو منتظرم بودی و خلاصه شام سبکب خوردیم- البته من هم دوباره معده درد گرفتم و به قول تو شاید اوضاع من هم بهتر از تو نباشه- اما با هم آخرین فیلم پولانسکی را به اسم Ghost Writer را دیدیم و بعد از گذاشتن این پست میریم که بخوابیم.

بهم قول داده ایم که بطور جدی و اساسی فکری به حال این اوضاع و احوالمون بکنیم. بخصوص من که هم بابت درسهای عقب افتاده ام در فشارم- و نمونه اش هم همین امروز که نتونستم کلامی درس بخوانم و دوباره روز و وقتم را از دست دادم- و هم بابت اوضاع مامانم و خانواده در آمریکا و البته ناراحتی برای تو و بطرز احمقانه ای در جهت خلاف عمل کردن برای بهبود تو.

خلاصه که این طوری نمیشه و به قول تو داریم بیشتر از هر کس و هرچیزی خودمان را نابود می کنیم. باید که فکر اساسی کنیم و بخصوص من باید فکری کنم به حال خودم. واقعا که احساس کردم دارم سکته می کنم و داشتم تو را هم سکته می دادم بابت ناراحتی برای تو و تحت فشار بودنم.

واقعا که خیلی خر و احمقم. واقعا!


هیچ نظری موجود نیست: