۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

عارف


امروز بعد از گذراندن چند روز بی کاری و بی عاری و بی حوصلگی کمی حالم بهتر شده. با اینکه خبرها همان است که هیچ شاید بدتر هم شده باشد. اما من تصمیم گرفته ام کمی به این روحیه غلبه کنم که می دانم آسیب پذیر است و بدتر از آن اینکه اخبار در دوره ای طولانی چنین خواهد بود. به هر حال سرنوشت ما از سرنوشت عزیزانمان و از سرنوشت ایران جدا نیست. چه جالب که اینگونه بفهمی که هر چه کنی به هر حال ریشه ات علیرغم خندیدن به هرگونه ادعای ابلهانه ی وطن پرستانه جدا نیست از آن خاک و سرنوشت هم میهنانت. و البته چه دردناک.


اما تصمیم گرفته ایم کمی واقع بینانه به وقایع نگاه کنیم و کمی شاید با سردی.

امروز صبح رفتیم و تو دوباره آزمایش خون دادی و بعد از اینکه برگشتیم خانه من به کتابخانه رفتم بعد از مدتها که کمی درس بخوانم اما درس نخوانده و شروع نکرده بعد از اینکه با تو تلفنی حرف زدم و دیدم تو خیلی ناراحت از حرفهای بابات در پای تلفن شده ای برگشتم خانه. به مناسبت روز پدر به ایران زنگ زده بودی و با اینکه جمعه و عید بوده اما مامان و بابات خیلی حال و بالی نداشته اند. گویا گرفتاری های بابات باز باعث شده که بزنه زیر داستان پرونده ی کانادا و بخصوص از اینکه این داستان بسیار فرساینده شده تو را ناراحت کرده. بیچاره مامانت که سرنوشتش اینگونه اسیر تصمیم های نادرست بابات شده.

البته به مناسبت عید قبل از اینکه به کتابخانه برم با عزیزجون و حاج آقا تلفنی حرف زدم و زنگی هم به عمو مجتبی و خاله سوری زدیم که تسلیت فوت خواهر عمو مجتبی را بهشون بگیم. اما چون گفتی که داره ظهر میشه تو برو کتابخانه و فردا با مامان و بابام حرف بزن من خودم زنگ می زنم. رفتم و داستان آن طوری شد که نوشتم.

دیروز هم درس نخواندم و با این چند روزی که کلا از دست دادم فکر کنم در مجموع چند هفته ای هست که کلا به بطالت محض اوقات را گذرانده ام. دیروز عصر رفتیم و لپ تاب تو را گرفتیم و البته متوجه شدیم که قطعه ای را که جلوی پنل لپ تاب روی چراغها می آید گم کرده و حالا چراغهایش مثل نور پیکان دهه ی شصد توی چشم میزنه. آیدا هم با ماشین سر راه آمد تا هم جامدادی آندیا را که توی کیف تو جا مانده بود بگیره و هم ما را به کافه قنادی گل سرخ مهمان کنه برای فالوده ای که می گفت خیلی خوبه. البته ما به اصرار او را مهمان کردیم اما فالوده اش به لعنت شیطان هم نمی ارزید.

برگشتنی فیلم The kids are all right را گرفتیم که می دانستم تو دوست داری ببینی و شب دو تایی با هم فیلم را دیدیم که بد نبود. داستان یک زوج لزبین که دو تا بچه دارند و حالا بچه ها در دوره ی نوجوانی پدر اهدا کننده ی اسپرم را پیدا می کنند. با بازی خوب آنا بنینگ فیلم بدی نبود.

اما این شماره ی روزها و کارها را که شماره ی 501 هست با ایمیلی که الان از عارف به دستم رسید به پایان می برم. عارف که هر چه تلاش کردم تا با کمک دنی یا جان حداقل برای یک دوره ی فرصت مطالعاتی از ایران بزنه بیرون و بخصوص استعدادهای فلسفی نابش کمتر از دست بره و دیروز بهم خبر داد که به دلایل بوروکراسی و زبان امکان بیرون آمدن را نداره. سعی کردم ایمیل واقع بینانه و امید بخشی بهش بزنم و سعی کردم کمی متوجه اش کنم که روی برخی مسایل برای میان مدت بیشتر کار کنه که بتونه در اولین فرصت بیاد بیرون. برایش ننوشتم که الان رضا در کمتر از یک سال از آمدنش - به لطف و زحماتت بی دریغ تو البته- علاوه بر گذراندن یک ترم از دوره ی دکترا و یادگیری زبان در حال کار کردن روی پروژه های تصویری اش هست و به همین دلیل خیلی خوشحاله. اما برایش نوشتم که چقدر باید قدر خودش را بداند و بکوشد و روی کمک ما هم حساب کند.

جواب ایمیلم را در پایین می آورم که دقایقی پیش گرفتم که خود بهترین برهان در برخورداریش از استعداد و ذوق است:

کلمات تو برای من بسیار تسلا بخش است.کلماتی که از اعماق دوزخ می آیند و یخ وجودم را آب می کنند.به کلماتت نیاز دارم.به اندازه کافی بفرست تا صرف شود.کلمات هبوط کرده از جنس انسان اند و در آنها از رخوت و بی نامی "امر منزه" خبری نیست.از کودکی به ما گفتند: الله اکبر؛ پاک و منزه است خداوندگار من از هرگونه کلمه ای!

برای ما که "انسان کلمه" ایم و سقفی و آشیانی جز این کلمات نداریم ،چنین خدای بی نام و کلمه ای چه تسلایی می تواند برایمان داشته باشد!کلمات میوه ی گناه اند، از دوزخ می آیند، از همین رو چنین عزیز و آشنایند : از جنس مادرم ،پدرم ،دوستانم...این کودکان گناه.

آن درختی که سبب "هبوط/رهایی" آدم شد همین درخت کلمات بود که عورت خدا را افشا می کرد.

این زندگی همه چیز مرا گرفت، امیدوارم کلمات را دیگر از من نگیرد.تنها دلخوشی.

فرصت کردی ، حوصله کردی ، دل و دماغش را داشتی ، ملال مهلت داد......کلمه بفرس کلمه. اینجا کلمه تمام شده است...

سلام برسان.

قربانت

عارف

هیچ نظری موجود نیست: