۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

راخمانیف


بعد از سه روز آمده ام کتابخانه که خیر سرم کمی درس بخوانم. تقریبا تازه رسیده ام و تو و مامانت هم خانه اید و برای ظهر با همسایه مون "بنا" قرار دارید که بروید یک رستوارن چینی نزدیکهای خانه. دیروز را آنقدر احمقانه و بد از دست دادم که نگو. تمام روز را خانه ماندم و هیچ کاری نکردم. نه کتاب متفرقه ای خواندم. نه فیلمی دیدم و نه هیچ کار دیگه ای تا عصر که آیدا و آریو با بچه هاشون آمدند و بعدش هم نسیم و در آخر هم مازیار.

شب خوبی بود در مجموع. تو زحمت کارهای باربیکیو را کشیده بودی و همگی دو ساعتی را رفتیم پایین و آخر شب هم برای چای و رولتی که تو درست کرده بودی آمدیم بالا. حرفهایی به میان آمد که به هر حال برخاسته از جهانبینی هر کس بود. مثلا آریو معتقد بود برایش ایران بهترین جای دنیاست چون مثلا وقتی میره بانک جلوی پایش بلند میشن در حالی که اتفاق مشابه ای در کانادا برایش پیش نمیاد و باید مثل بقیه در صف بانک بایستد. معتقده که در ایران ارزشش طلاست ولی اینجا مس و آزادی برایش خیلی اهمیتی نداره. خلاصه که گفت برای من اهمیت و ارزش آن است که وقتی دخترش خواست که "فراری" داشته باشه بهش بگه بیا بابا جون این ماشینت.

نسیم اما بیشتر به نظر ما نزدیک بود. می گفت که مازیار به عنوان یک پیانیست و آهنگساز موفق در ایران با دوستانش می نشست و دایم همدیگر را تایید می کردند و روزی بهش گفته تو در ایران به سقف کاریت رسیده ای بیا بریم بیرون و ببینیم که اصلا بیرون از ایران کاره ای هستیم و اصلا کسی برایمان تره خورد میکنه. به هر حال می گفت که حاضر نیست که هرگز برگرده به ایران بخاطر تمام انچه که در ایران به عنوان یک زن به سرش رفته و میرود.

خلاصه که شب بدی نبود و تو گفتی که خیلی بهت خوش گذشته. بعد از یکی دو روز گذشته که خیلی ناراحت کننده گذشت - در پرانتز هم این را بگویم که برایم جالب بود که به غیر از مازیار که تنها خبر کشته شدن هاله سحابی را شنیده بود هیچ کس هیچ ایده ای از داستان نداشت مثل همیشه و جالبتر اینکه آخر شب وقتی حرف از سینمای ایران پیش آمد متوجه شدم که نه تنها فیلمی مثل طعم گیلاس و یا کارهای فرهادی دیده نشده که اصلا نمی داند که این اسامی چیست- دیشب کمی بابت باربیکو کردن و مهمانداری فضا عوض شد.

البته نباید از حق گذشت که پریشب که به کنسرت راخمانیف رفتیم خیلی حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بودیم. بخصوص در قسمت دوم که رفتیم جای بهتری نشستیم و تکه ی آخر که پیانوی "گابریلا مونترو" بود. نوازنده ی ونزوئلایی جوانی که در آخر بخاطر تشویق مدام مردم دو قطعه ی بداهه هم برامون نواخت. من و تو از کارهای اول و آخر که از زاخمانیف بود خیلی لدت بردیم. قطعه ی اول که جزیره ی مردگان بود و ما پایین نزدیک سن نشسته بودیم بخصوص این حسن را داشت که از نزدیک شاهد اهمیت کار رهبر ارکستر بودیم و در زمانی که موزیک کاملا فرو و آرام بود صدای نفسهای "پیتر اونداجیان" کاملا شنیده میشد و خیلی تاثیر گذار بود.

خلاصه که رخامنیف بود و شب خوبی. هر چند آخر شب با تلفن مادر که راجع به وضعیت مامانم و امیرحسین و داریوش و گرفتاری های مالی و تنبلی و از همه مهمتر مفت خوری آنها و ناراحتی مامان و مادر بود خیلی ناراحت شدم. واقعا نمی دانم بخصوص امیرحسین چه آینده ای برای خودش متصوره. امیدوارم که زودتر بیدار بشن هم امیرحسین و هم جهانگیر.

الان هم دارم این یادداشت را می نویسم بطور اتفاقی آهنگ نور ماه "مون لایت" بتهوون را رادیوی کلاسیک گذاشته و در حال لذت بردن از موزیک و هوا و ناراحتی بابت وضعیت آنها و ایران و البته تنبلی تاریخی خودم این نوشته را به پایان می برم به امید. امید به آدم شدن و تغییر.

هیچ نظری موجود نیست: