۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

چمدانهای بسته


تازه از باربکیو برگشته ایم بالا و ساعت نزدیک 10 شب هست. مامانت می خواست شب آخر دور هم سه تایی بشینیم و باربکیو کنیم. البته من که صبح خیلی خوب درس خوانده بودم برای دیدن برنامه ی 90 زودتر برگشتم خانه و برخلاف این چند روز که هم ورزش کرده بودم و هم رعایت بابت خوردن امروز را کاملا بی خیال شدم و به همین دلیل هم نیمه ی عملکرد خوب روز را با نیمه ی بد عصر عوض کردم.

دیروز با امیرحسین دو ساعتی تلفنی حرف زدم وقتی شما دکتر دندانپزشک بودید و خلاصه با اینکه اولش کمی از دستش شاکی شده بودم اما کنترل کردم و سعی کردم برای بار هزارم نصیحتش کنم. با اینکه بعید می دانم اصلا گوشش به این حرفها بدهکار باشه. اما وقتی گفت که مامان حتی تلویزیونش را هم فروخته خیلی براش ناراحت شدم چون می دانم که تنها دلخوشی مامانم دیدن همین برنامه های آبکی تلویزیون بود. خیلی ناراحتش هستم. خیلی. و واقعا از اینکه به عنوان پسر بزرگترش نمی توانم هیچ کاری بکنم بیشتر متاسف میشم. نمی دانم چه بگویم فقط امیدوارم زندگی خوبی پیش روی مامانم باشه. تمام این سالها که علاوه بر سختی و تلخی که به روحیه ی خودش هم سرایت کرده بد هم آورده. خدا کنه که این سالها هر چه زودتر تمام بشه و سالهای پیش رو از هر نظر برایش مناسب باشه. خیلی تنهاست و خیلی نگرانش هستم.

امروز بعد از یک عالمه حرف و حدیث که دیشب با مامانت داشتی که دیگه حوصله ی رفتن به "شاپینگ" و پس دادن و خرید کردن همراه مامانت را نداری و هر چی بهش میگفتی که اهل این کارها نیستی و البته اون هم متوجه نمیشد که تو چی میگی همراهش رفتی که روز آخر را هم بنا به خواست و دل اون همراهی کرده باشی. خلاصه که از پیش از ظهر رفتید تا ساعت 7 که خسته برگشتید خانه. سر راه خانه ی خاله عفت هم برای خداحافظی رفته بودید و تا برگشتید رفتیم باربکیو.

مامانت به سلامتی فردا شب راهی هست و چمدانهایش را هم بسته. قرار هست که بره و همراه بابات تمام تمرکزشون را بگذارند برای کار مهاجرتشون به اینجا به سلامتی.

هیچ نظری موجود نیست: