۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

اپوخه


تازه رسیده ام خانه و تو هم الان تازه بعد از اینکه خریدهایی که امروز از کاستکو کرده ای را در یخچال جا دادی با تمام خستگی که داشتی رفتی دکتر دندانپزشک. مامانت هم قبل از آمدن من رفته دکتر و احتمالا الان داره دندانش را پر می کنه. خلاصه که امروز با رفتن من به کتابخانه و کمی درس خواندن و رفتن شما با آیدا به کاستکو و بعدش هم روبروی سوپر خوارک برای گرفتن لپ تابت که آماده هم نبود تقریبا تمام شد. البته من بعد از گذاشتن این پست میرم کمی ورزش کنم و تا آن موقع هم شما بر گشته اید.

این اتاق سولاریوم که من توش نشسته ام پر شده از وسایلی که مامانت خریده که ببره. تازه این سفر پولی هم در بساط نبود اما با این حال خرید کم نکرده. فردا را باید به جمع و جور کردن وسایلش بگذرونه و پس فردا شب هم به سلامتی راهی است. خب! این هم از مهمانداری این دفعه که خیلی پر فشار برای تو بود و از نظر اقتصادی خیلی نگران مون کرده. امیدوارم که بتونیم هر جور که شده از یک جایی پول جور کنیم که بی تعارف اجاره ی سه هفته ی دیگه را هم نداریم و نمی دانم واقعا چه خواهد شد.

اما دیروز صبح برای برانچ با توکا و خانواده اش قرار داشتیم در جایی به اسم "هات هاوس" که با توجه به بوفه بودنش و موسیقی جازی که بطور زنده داشت قیمت گرانش را میشد توجیه کرد. البته دنگی حساب کردیم. از خانواده ی توکا فقط پسر اولش کار پیدا کرده و اتفاقا او هم با دوستش حمید آمده بود که خیلی بیشتر از خودش به دلم نشست. البته خودش هم پسر بدی نبود اما کلا بی حوصله و خیلی گوشه گیر به نظر میرسید.

مامانت که بیشتر از همه با بهناز خانم حرف زد و من هم بیشتر با حمید و نیما و خود توکا هم که کلا خیلی اهل حرف زدن نیست. به هر حال روز خوبی بود. از آنجا و حدود ساعت 2 بود که تو و مامانت رفتید کمی در یکشنبه بازار که همان نزدیکی بود و تا قبل از آن نرفته بودید قدم بزنید و من هم رفتم کتابخانه ی ربارتس و کمی درس خواندم.

بلاخره مقاله ی بسیار بسیار خوب "گیلیان رز" را درباره ی آدورنو تمام کردم. خیلی طولش دادم و البته مقاله هم سنگین بود. حالا هم یک کوه مطلب عقب افتاده از برنامه هایم دارم که باید بخوانم. تو هم که کلا از پنچ شنبه کارهایت را باید استارت بزنی که کلی عقبی. هم مقالاتت را داری و هم کار کتاب "پی یر" را.

امروز دو ساعتی را در اینترنت دنبال یک برنامه ی مناسب و البته ارزان برای جمعه شب گشتم تا به عنوان شب سالگرد عقدمان که به سلامتی وارد دهه ی دومش میشه به عنوان کادو به تو بدهم. اما چیزی پیدا نکردم. اکثرا یا گران است یا بلیط هایش تمام شده. البته این هفته هم خیلی برنامه ی چشمگیری در شهر نیست. حالا با توجه به اینکه اساسا هیچی پول نداریم و از آن طرف هم کلی بدهی بانکی داریم نمی دانم چه کار کنم. فکر کردم حالا که نمی توانم کار خاصی بکنم شاید یک شام مناسب بهترین گزینه باشه. حالا تا جمعه شب که ببینم.

امروز به فکرم رسید اگر جواب دانشگاه یورک تو تا آخر این هفته با خبر خوش قبولی برسه واقعا بهترین کادویی هست که در تمام این ده سال بهم داده ایم. امیدوارم که این رویای شیرین متحقق بشه. اتفاقا امروز صبح خواستم که انتخاب واحد کنم و مثل سال قبل تمام واحدهایی که می خواستم پر بود و حالا باید تا شروع ترم و یکی دو هفته ی اول صبر کنم، اما اگر کار تو هم درست بشه و با هم همکلاس بشیم چقدر خوش میگذره.

دیشب هم بابات تماس گرفت که رفته دفتر امیرسلام و خلاصه قرار شده کار را آغاز کنند. گفت که پول نداره و فعلا سعی می کنه که دو هزار دلار اولش را تا آخر این هفته بفرسته. تو هم بهش یاد آوری کردی که به فکر کردیتش هم باشه که هزار دلار بدهی داره و یر رسیدش نزدیکه. امیدوارم که کارشون به بهترین نحو جلو بره و زودتر از این گرفتاری نجات پیدا کنند.

از آن طرف هم خاله آذر که واقعا لطف کرده به خواهرهایش بخصوص مامان و خودش رفته ایران برای فروش آن زمین گویا کارهایش در حال پیش رفتنه. البته ایرانه و تا آخرین لحظه که هیچ تا بعدش هم باید نگران کارت باشی. امیدوارم کار او هم راه بیفته و اوضاع خراب و اسفناک مالی مامانم کمی بهتر بشه.

خلاصه که فعلا همه چیز در "اپوخه" هست و دچار تعلیق پدیدارشناسانه شده. اما امیدواریم و باید هم باشیم.

هیچ نظری موجود نیست: