۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

والدین


چهارشنبه رفتم کتابخانه ی "ترینیتی" تو هم با مامان و بابات رفتی بیرون. خلاصه که از چهارشنبه عصر و وقتی برگشتم تا همین الان که جمعه بعد از ظهر هست بابت سرماخوردگی خوابیده ام خانه. مامانت و آیدا که سرماخورده بودند و من که با آنها از فرودگاه برگشتم کار دستم داد و تمام دیروز را که در تخت خوابیدم و امروز هم مانده ام خانه. سرماخورده و بیحال. تو با مامان و بابات همین الان رفتید نهار خانه ی خاله عفت. اتفاقا تو هم اصلا حال و حوصله ی رفتن نداشتی اما چاره ای نبود. هر دو کوهی از درس و کار پیش رومون هست و فعلا که گرفتار شده ایم.

رفتار بابات تا اینجا خیلی تو را شاکی کرده. تمام مدت تنها به فکر خودش هست و به همین دلیل هم تو خیلی ناراحت شده ای. به قول تو انگار نه انگار که برای دیدن ما و تو آمده است. روزها می خوابه و شبها بیداره و صبح زود میره پایین ورزش و وقتی بر میگرده با توجه به کوچکی خانه ما رفت و آمد و به حمام رفتن همه را بیدار می کنه. ضمن اینکه وقتی هم دور هم نشسته ایم داره در کامپیوتر ایمیل های "فورواردی" را نگاه می کنه.

به هر حال این هم بخشی از داستانه دیگه. البته به نظر من همیشه همین طور بوده اما تو الان بیشتر متوجه شده ای. چه در تهران و چه در استرالیا و اینجا به هر حال اولویت را به کارها و برنامه های خودش داده و شاید هم همین کار درست باشه.

دیروز "آندرس" هم بهم ایمیل زده بود که تاریخ آمدنش کمی تغییر کرده و مدت بیشتری را هم می خواهد در تورنتو بماند. فکر نکم بتونم برایش وقت بیشتری بگذارم. بخصوص با این مریضی بی وقت که کلا از کارهایم عقب افتاده ام خیلی دستم بسته شده.

دیشب با آمریکا حرف زدیم و به غیر از مامان با مادر و خاله آذر احوالپرسی کردیم. مامان هم که نبود و برایش پیغام گذاشتیم. نمی دانم اصلا در چه حال و روزگاری است. اصلا نمی دانم وضعش چه طور هست. خودش که همیشه میگه همه چیز عالیه و بهتر میشه. نمی دانم چگونه روزگار می گذارند. تنها می دانم خیلی سخت و می دانم من هیچ کمک حالی برایش نیستم و از همه مهمتر اینکه این حقش از روزگار نبود.

هیچ نظری موجود نیست: