۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

کتابها به لطف مامانت


ساعت نزدیک 9 شب هست و تو از ظهر که رفته ای تا با آیدا به سلمانی بروی هنوز بر نگشته ای. البته در راهید. همرا با آیدا و بچه هایش به خانه خواهی آمد. پیش از رفتن شام را که موساکای یونانی است آماده کرده ای و الان هم بهم خبر دادی که بگذارمش در اجاق مطبخ. گفتی که انتظار آرایش و پیرایش جدیدی از تو داشته باشم. گفتم هر چه هست نیکوست که به چشم عاشق معشوق بهترین و زیباترین است. چونان تو در چشم من.

و اما امروز. تمام روز را در خانه جلوی این لپ تاب به دانلود کتاب و آهنگ و کمی اخبار گوش دادن و خواندن گذرانده ام و البته دو ساعتی با مامانت در تهران که در کمال نا باوری زحمت کشیده بود و رفته بود خانه ی تهرانپارس و چندتایی از کارتونهای کتاب را آورده بود حرف زدم تا علاوه بر تشکر کتابهایی را که احتیاج دارم انتخاب کنم. هر چند کارتونهای فلسفه ی سیاسی را به دلیل اینکه گفت بیشتر از یکی بود نیاورده بود اما کتابهای بسیار مهمی را در این کارتونها داشتم و انتخاب کردم. البته وقتی گفتم که یکی دو تا کارتون از این پنج تا را برایمان "فریت" کنید طبق برنامه گفت که داستان فریت کردن نه از طریق خودش بابت دیر شدن و نه از طریق آن شرکت آشنایی که این کار را می کند امکان پذیر نیست چون حداقل باید هزینه ی 100 کیلو را بدهند و اگر بیشتر بود به صرفه بود خلاصه شاید هم به دلیل مشکلات مالی شدنی نیست. خیلی حیف شد اما همینکه به هر حال سری به کتابها زدند و با توجه به اینکه من و تو را نگران کرده بودند که اساسا اوضاع چگونه هست و من که به کلی قید داستان را زده بودم خیلی عالی شد که خبر دادند که اوضاع کتابها خوب هست.

به هر حال من 21 کتاب- و واقعا بطور اتفاقی بیست ویکی- انتخاب کردم. البته خیلی بیشتر بود آنهایی که قصد داشتم انتخاب کنم اما به دلیل اینکه باید در چمدانهایشان بگذارند و در کیف دستی تعدادش را بسیار کمتر کردم تا لااقل کمی از این طریق کمکی کرده باشم. مهمتر از همه کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" بود که خیلی دنبال ترجمه ی مرحوم پوینده از متن فرانسویش بودم. خلاصه که خیلی از این جهت روز خوبی بود. امیدوارم که به سلامتی مامانت بره دبی پیش بابات که دیروز رفته و قرار بود کمی هم اون در آوردن بخشی از کتابها کمک کنه و حالا مامانت باید تمام بار را تا دبی ببره و هر دو به خوشی بیایند اینجا.

دیشب با مادر حرف زدیم که خوب بود و البته او هم از بابت داستان و وضعیت مامان خیلی ناراحت. خلاصه که بد اوضاعی است. امروز هم که تو بعد از رفتن به سلمانی از ظهر تا حالا من را منتظر گذاشته ای تا بیایی و ببینمت. گفتی که موهایت را بعد از ده سال دوباره صاف کرده ای. و البته گفتی که آندیا هم تا دیده گفته خاله چرا موهایت اینطوری شده. به هر حال کمی مرتب کردن و از آن مهمتر آرایش کردن احتیاج داشت که با آمدن مامان و بابات همه چیز رو به راه باشه.

امروز که قرار بود روز شروع درس خواندن من و سر و کله زدن با آدورنو باشه. و البته که فرار کردم. تا فردا که بلاخره باید استارت کار را بزنم. جالب اینکه فردا شب هم قراره بریم خانه ی آیدا و همراه نسیم و مازیار و علی دور هم باشیم.

ماه می در راهه و به غیر از مامان و بابات، آندرس از استرالیا میاد دیدنمون برای چهار روز و پونه به همراه همسرش برای دو هفته و من هم کلی کار و درس دارم و تو هم بدتر از من. اما همه چیز خوب پیش خواهد رفت.

راستی این را هم بنویسم که دیروز که رفته بودم کتابخانه ی "ربارتس" بطور اتفاقی کتاب آسمان می شوم پاکسیما و نسل سوم یوسف را در آنجا دیدم. دو تا از دوستان خوب من و تو و همکاران عزیزم که واقعا موجب افتخار هستند. برای هر دوشون ایمیل زدم و گفتم که چه حس خوبی بود دیدن کتابهای آنها اینجا و یاد کردن خاطرات.

خب! نباید بی انصافی کنم و باید علاوه بر تشکر کامل از مامانت بخصوص از تو عذرخواهی کنم که بابت این موضوع باعث ناراحتی و نگرانیت شده بودم و حالا باید بنویسم که چقدر چشم انتظار کتابها هستم و البته منتظر آمدن بخشی دیگر از آنهایی که خانه ی کاشانک هستند با پست در آینده.

هیچ نظری موجود نیست: