۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

قصه ی غمگینی است


همیشه همینجوریه! دیشب که تصمیم گرفته بودم از امروز استارت تازه ای بزنم که 21 آوریل بود و خیلی از کارها را هم روی برنامه جلو می بردم آخر وقت تماسی با مامانم گرفتم که تا ساعت یک بامداد حرف زدنمان طول کشید. حرف زدن یک طرف غم و اندوهی که نه تنها من که تو را هم چنان در بر گرفته بود باعث شد نه تنها نتوانیم تا صبح درست و آسوده بخوابیم که تمام امروز را هم تا این لحظه که عصر هست کاملا تحت تاثیر قرار داده.

همان داستان همیشگی. دو مرد بی غیرت و تن پرور در خاننه بی کار نشسته اند تا ببیند کی خاله آذر اجاره ی خانه را میده و کی پول بسیار اندک حقوق بیکاری مامان میرسه تا کمی خرج شکمشان کنند و کمی هم بدهی های چند برابر بهره خورده را کم و زیاد کنند. کمتر از هزار دلار و سه تا آدم و یک عالمه بدهی. دیشب به تو گفتم که تا پیش از این ناراحت امیرحسین و آینده اش بودم اما از دیشب که برای بار چندم باهاش حرف زدم و کامل هم در مورد همه چیز گفت دیگه ناراحت نیستم بلکه کاملا ناامید شده ام. حقیقتش اینه که به تو هم گفتم ترسیده ام، از آینده و نگاهش به زندگی وحشت کرده ام. هیچ کس را که اینها قبول ندارند. همه که نفهم و خر و گاوند. هیچکس که آدم نیست تنها این پدر و پسر آدمند که این شده وضعشون.

میگه با تهمورث حرف زدم گفت شاید بد نباشه حالا که اینقدر به بسکتبال علاقه داری بری دوره ای ببینی برای مربیگری. آنقدر مزخرف پشت سر بدبخت به من گفت که خیلی ناراحت شدم. گفتم امیرحسین همه دارند سعی می کنند کمک و راهی برای تو پیدا کنند. در جواب همان چیزی را میگه که به من راجع به کالج و یا رفتن و دوره ای فنی-حرفه ای دیدن گفت: ما حالا پول نداریم چیزی بخوریم، برم دوره ببینم. مامان میگه که پدر و پسر هیچکدام حاضر نیستند که بروند سر کاری که کم درآمد باشه. از آن طرف به قول خودشون 7 دلار بیشتر پول در خانه ندارند از این طرف میگه برای اینکه برم دنبال کار باید پول داشته باشم. خلاصه که واقعا نمیفهمم این بچه دنیا را چطوری می بینه.

آن طرف دنیا جهانگیر- که صد رحمت به اون- این طرف هم امیرحسین. آخرش هم میگه که حالا قراره اول بابا کار پیدا کنه و بعد از اینکه پول در آورد و ماشینی گرفت بعدش من برم دنبال کار. بدبخت خاله آذر که توی این وضعیت داره با هزار گرفتاری و کار، این همه خرج می کنه که بره ایران ببینه می تونه آن زمین کرج را بفروشه یا نه برای اینکه اینها سهم مامان را نشسته روی تخمهایشان بخورند تا بچه بشه.

مامانم هم کم مقصر نیست بخصوص در تربیت کردن امیرحسین. اما چه می شود کرد. بیچاره بابک که گویا بابت ضامن شدن اینها گویا اعتبار کردیت کارتش داره داغون میشه. به مامان زنگ زده و گفته این چرت و پرتها که داریوش میگه که ولش کن لازم نیست پول کردیت را بدی کسی کاری نمی تونه بکنه باعث بدبختی شده. به قول بابک حتی توی ایران هم میان در خونه و می برن آنجایی که عرب نی انداخت.

مگر نبردند هم! با هزار گرفتاری و من شب را به روز می رساندم از در این دادگاه به آن طرف، از پول جمع کردن گرفته تا پیدا کردن چک تا بلاخره از گوشه ی زندان درش آوردم. خلاصه که این هم داستان غم انگیز خانواده و بخصوص مادر من. معلوم نیست چی دارند بخورند. اگر مریض شوند چه می کنند و هزارتا فکر و خیال دیگه. اما چیزی که فراموش نمیشه سیگار و الکل و احتمالا بقیه ی نئشجات آقاست. اما مهمتر برای من آن طرف داستان یعنی امیرحسین هست که انگار نه انگار و جا پای باباش داره میذاره. به قول خودش هفته ی پیش رفته "پلی استیشنش" را با تمام بازیهاش صد و چند دلار فروخته تا تلفنش قطع نشه. تلفن می خواد البته نه برای کار پیدا کردن برای حرف زدن با دوست دخترش!

قصه ی غمگینی ست.

هیچ نظری موجود نیست: