۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

قلب سنگی


عصر هست. دارم شوپن گوش می کنم و تو خانه ی آیدا هستی. با اینکه درس داشتی اما بخاطر میگرن بدی که آیدا داشت و دست تنها بود بعد از صبحانه رفتی خانه اش که آنالیا را نگه داری تا آید بتونه استراحت کنه. اما از دیروز بعد از ظهر بگم که تا حالا و احتمالا تا همیشه یک روز خاص برای هر دومون خواهد بود و بخصوص من را بیشتر ناراحت می کنه بابت رفتار بد و زشت و عصبی که دوباره از خودم بروز دادم هر چند که تو معتقدی که اینطور نیست. در یک کلام؛ واقعا از دست خودم و این رفتار و اخلاق زشت و بدی که پیدا کرده ام این چند وقته ناراحتم.

دیروز بعد از ظهر همانطور که در پست روز گذشته نوشتم عصر با سنتی در کافه ی "آروما" نزدیک خانه ی سنتی قرار داشتیم و در حالی که حسابی سرد بود داشتیم قدم زنان میرفتیم که تو گفتی بابت اینکه تصمیم گرفته ای دنبال کار دانشگاه یورک را نگیری به سنتی چیزی نگم که دوباره اون اصرار کنه و همراه من تو را تحت فشار قرار بده که باید بری و حقت را بگیری. من داشتم بهت توضیح می دادم که من هیچ چیزی نخواهم گفت و اصلا این حق توست که هر تصمیمی که بخواهی بگیری که با دلخوری و ناراحتی شروع کردم به بی ربط گفتن و ایراد گرفتن بی خود و دنبال بهانه گشتن. تو که قصد داشتی فضا را عوض کنی وسط توضیحات من به ویترین یکی از مغازه ها اشاره کردی و من از کوره در رفتم و خلاصه حسابی عصبی و عوضی شدم. مثل این چند وقته. و تو باز هم مثل همیشه این رفتارهای تند مرا با آرامش تحمل کردی. می دانم که خودت را مقصر هم می دانی و می دانی که من هم همینطور اما واقعا تو هیچ تقصیری نداری و این مطابق اکثر اوقات من هستم که بی خود ناراحت و عصبی می شوم.

به هر حال نرسیده به کافه سنتی را دیدیم و سه تایی رفتیم و یک ساعتی را نشستیم. کمی شما دو تا از برنامه ی تولدی که قصد دارید مشترک بگیرید گفتید و من هم چندتایی فیلم و کتاب روی لپ تاب سنتی ریختم و کمی هم در آخر درباره ی اینکه آیا به لحاظ اخلاقی دانلود غیر مجاز را درست یا غلط می دانیم حرف زدیم. موقع خداحافظی من و سنتی کمی بحثمان را ادامه دادیم و سر راه تو گفتی که می خواهی مغازه ای که در مسیر بود را ببینی و من هم گفتم بعد از اینکه سنتی رفت خانه اش میروم به کتابفروشی های دست دوم و قرار شد تو بیایی آنجا. وقتی آمدی یک کادوی کوچک برای من گرفته بودی که به جرات باید بگم یکی از متاثر کننده ترین و زیباترین کادوهای زندگی ام بود بخصوص با توجه به شرمندگی و سر افکندگی که پیش خودم حس می کردم. تو کادو را بابت عذر خواهی از من گرفته بودی و من نمی دانستم چطور از تو عذر خواهی کنم.

یک قلب کوچک سنگی که رویش کلمه ی Love تراشیده شده است. بهم گفتی که هر وقت این را دستم گرفتم یاد تو و "تپلی" هایت بیفتم. دلم ریخت. دلم هنوز هم می ریزد. نمی خواهم به این فکر کنم که روزی باشد که جای تو را خالی حس کنم. نه، نه هرگز نمی خواهم چنین تجربه ای را کنم. مرگ برایم به مراتب شیرین تر و خواسته تر است.

اما باید به فال نیک گرفت و گرفتم و تصمیم گرفتم که قدر لحظات مان را بسیار بیش از گذشته بدانم و از آن مهمتر تصمیم گرفتم که تو را تا حد امکان خوشبخت تر کنم. این داستان یکی از ریباترین زندگی هاست پس باید که روز به روز و لحظه به لحظه عاشقانه تر و زیباتر شود.

وقتی برگشتیم در صندوق پست فیلمی که رضا و ستایش از آن سه روز آخر ما در سیدنی که مصادف با سه روز اول آنها در آنجا بود را برایمان فرستاده بودند. دو تایی با هم نشستیم و دیدیم. خیلی زیبا بود. خیلی زیبا درست و تدوین شده بود و البته که از رضا چنین هم انتظار می رفت. آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتیم که من دیشب تا صبح بارها با این فکر بیدار شدم که واقعا به قول تو زندگی ما بسیار عاشقانه و خاص و یکتاست و باید یادمان باشد که که هستیم و در چه مسیری عاشقانه ای با هم راه می پیماییم. چندبار بیدار شدم. چند بار قلب سنگی را دیدم و در دست گرفتم. راحت نخوابیدم اما با خودم عهد کردم که "از ابتدا آغاز کنم یکبار دیگر".

تو که بارها اشک ریختی از دیدن خودمان و سیدنی و حرفها و لحظات قشنگمان. من هم خیلی لذت بردم. بعد از اینکه فیلم تمام شد با بچه ها در سیدنی اسکایپ کردیم. دو ساعتی با هم حرف زدیم و بارها از آنها تشکر کردیم بابت این هدیه ی زیبا و ثبت و البته تدوین بی نظیر لحظات. به قول تو از آن فیلمهایی است که دوست داریم بارها ببینیم. بر خلاف مثلا فیلم عروسی و ... که حتی یکبار دیدنش هم کار خیلی راحتی نیست اما این واقعا یک هدیه ی یگانه است. چون از زندگی یگانه ی ماست. از زیبایی های یکتای دورن و بیرون. از ما در سیدنی و دوستانمان و لحظاتمان. از آنها و بیرون و درون.

خلاصه روز خاص و بسیار عجیبی بود. از انجام کار تکس تا خرید کتابهایی فارسی که خیلی خوشحالمان کرد. از دیدن سنتی و گپ های فلسفی تا خرید یک کتاب خوب در زمینه ی متون "فلسفه ی سیاسی: از BMV، از گرفتن آن کادوی بی نظیر برای من ان قلب سنگی اما نرم و نماد عشق تا آن فیلم.

تو بارها به من گفتی ببین که چه زندگی داریم. با چشمانی اشکبار گفتی ببین چه عشقی در میان هست. گفتی ببین که باید چقدر قدر دان باشیم و مراقب.

و تو فرشته ی خوبی ها و زیبایی ها، تو سمبل عشق جاودان من مثل همیشه درست گفتی و می گویی. مرا ببخش. عاشقانه مرا در آغوش بگیر. من قلبم را به نام تو حک کرده ام. تو یگانه ترینی. در لحظات و ثانیه ها جاری است ادعای من. تو بی نظیرترینی. تو خود مهر و نور و عشقی. هرگز مرا تنها نگذار، هرگز از من دلگیر مشو که می دانی تو تمام وجود و تمام حیات منی. تو نور و روح و نفس و گرمای وجود منی. تو درخت جان منی.

هیچ نظری موجود نیست: