۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

زری


چهارشنبه شب هست. امروز صبح رفتم دانشگاه تا برگه ی تمدید مهلت مقاله ی آدورنو را به جودیت بدهم و ببینم برای حقوقم در تابستان باید با دانشگاه قسط بندی دوباره کنم یا نه. به هر حال نکته ی مهم این بود که معلوم شد در این چهار ماه تابستان مقدار بیشتری حقوق دریافت خواهیم کرد که با اینکه مبلغ خاصی نیست اما با توجه به شرایط فعلی ما فعلا تنها در آمد ماست. تا زمانی که به سلامتی تو کاری پیدا کنی.

دیشب که تو از خانه ی آیدا برگشتی و در واقع اون تو را رساند گفتی که با آیدا برای جمعه شب قرار گذاشتی که بیاد اینجا و فیلم سیدنی را ببینه و شعری بخوانیم و کمی گپ بزنیم. امروز با مامانت در تهران حرف زدی که گفت بابات فردا به دبی میره و مامانت یکشنبه میره آنجا تا فرداش به سلامتی به اینجا بیایند. اما نکته ای که به تو در مورد دختر سکینه خانم "زری" گفته بود خیلی ناراحت کننده بود. با اینکه مامان و بابات زری را برای اینکه حالش بهتر بشه آورده اند خانه ی خودشان اما گویا این حسابی به لحاظ روحی دچار افسردگی شده و تا حد زیادی "قاطی" کرده. بیچاره سکینه خانم که یک عمر کارگری خانه ی مردم را کرده و زحمت کشیده و بچه هایش را در آن شرایط بزرگ کرده و زری را به دانشگاه آزاد فرستاده و حقوقدانش کرده و حالا دختر بیچاره از شدت افسردگی کاملا منزوی شده است. این هم البته از نتایج حاکمیت دین و جمهوری دروغ است: نسل جوان و تباه شده.

دیشب با مادر حرف زدم- مطابق معمول یک شب در میان- و البته خیلی حال و حوصله نداشت و از اینکه خاله آذر خیلی بهش توجه نداره و بیشتر دنبال کارهای رفتن به ایران هست دلخور بود. با مامانم هم که هنوز بعد از ده روز موفق نشده ام حرف بزنم. تنها می دانم داریوش و امیرحسین همچنان بی کار و بی عار الاف میچرخند. عجب داستانی شده داستان غم انگیز آنها.

فردا 21 آوریل هست و روزی که باید استارت کارم را بزنم. امیدوارم و البته باید تلاش کنم.

هیچ نظری موجود نیست: