۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

درس گرفتن


در یک روز به شدت بارانی و با بادهای بسیار سرد صبح رفتیم سر قرارمون با بچه هایی که می آمدند به کافه ی فرانسوی برای صبحانه. من و تو زودتر از بقیه رسیدیم. یک میز کوچک را برای 5 نفر ما گذاشته بودند. البته کریستینا تا آخر هم نیامد و تازه الان در جواب ایمیل من زده که کلا یادش رفته بوده و این روزها روزهای خوبی نداره و بابت جدا شدنش از پتریک خیلی ناراحته.

مایک، آنا به همراه من و تو بیش از یک ساعتی نشستیم و من و مایک درباره ی مارکوزه و آدورنو بیشتر حرف زدیم و تو و آنا هم با هم حرف میزدید. از همان صبح که از خانه خارج شدیم من احساس سردرد داشتم و دیگه وقتی از بچه ها جدا شدیم از شدت سردرد حال تهوع گرفته بودم. به هر حال رفتیم و کمی در "ایندیگو" نشستیم تا شاید حالم بهتر بشه و البته خیلی فرقی نکرد. عجیب بود اینکه سردرد گرفته بودم. دیشب خیلی دو تایی با هم خوش گذروندیم. یکی دوتا از برنامه های بی بی سی را دیدیم و شرابی خوردیم و با اینکه خیلی روز مفیدی نداشتم از نظر درسی. دیروز تو برای نهار - با اصرار من- بعد از چند بار تماس آیدا که ساعت را عقبتر میبرد رفتی به رستوارن "ماندارین" که گویا از جمله رستورانهای معروف زنجیره ای چینی است و تا برگشتی دو سه ساعتی شده بود و من که می خواستم برم کمی راه برم هنوز خانه بودم و به همین دلیل از خیر رفتن گذشتم و دو تایی رفتیم کمی ورزش کردیم و شب خوبی را داشتیم.

صبح هم که قرار بود بریم با دوستانمون بیرون اما این سردرد امانم را بریده بود. به هر حال بعد از اینکه برگشتیم خانه من رفتم توی تخت و دو سه ساعتی دراز کشیدم و البته هم از درد و هم از صدای بارون نمی تونستم بخوابم. یک ساعتی بلاخره خوابم برد و حالم خیلی بهتر شده بود.

بعد از اینکه پاشدم و تو کمی درس خوانده بودی، زنگی به تهران زدی تا ببینی که اوضاع اوحوال مامانت اینها چطوره و کارها چطور پیش میرن. آخر این هفته به سلامتی راهی دبی میشن و بعد از یکی دو شب آنجا بودن به اینجا میان. قرار بود که دیروز به خانه ی تهران پارس بروند که دو سه جعبه از کتابها را که از یکی دو ماه پیش گفته بودم برامون بیاورند، بردارند. البته پنج شنبه نصف شب بابت داستانهایی که پیش آمد و گفتند که اصلا معلوم نیست که کارتونها کجا در انبار هستند و از این دست حرفها من دوباره زنگ زدم که بگم کلا بی خیال داستان بشوند و گفتند حالا میروند ببیند اوضاع چطور هست و اگر نشد قیدش را میزنند. خصوصا از دو سال پیش که مامانت گفت همسایه طبقه ی پایین روز جا به جا کردن کتابها بهش گفته این کتابها خطرناک نیستند؟- چون یکی از کارتونها به اسم مارکس بود و البته تمام کتابهای چاپ شده ظرف دهه ی گذشته در ایران هستند که هنوز هم در بازار موجوده- فکر کرده بودم که خودشون در جریان جابه جایی کتابها هستند و البته اینطور هم گفته بودند. امروز معلوم شد که اصلا خودشون نه در جریان جا به جایی وسایل ما انجا بوده اند و نه در این دو سال کلا رفته اند آپارتمان. خلاصه هر چه تا حالا گفته شده بر اساس روایت از کارگران بوده که روزی که داشته اند آنجا را رنگ می کردند اینطوری گفته اند. جالبتر اینکه "سوفا بد" قرمز را مامانت برده خانه اما هرگز نرفته ببینه آپارتمان بعد از رنگ چطور شده. به هر حال از اینکه در تمام این مدت دایم بابت کاری که خواسته ام بکنند از یک طرف دچار عذاب وجدان شده ام و دایم گفته ام اصلا اگر با کارگر نمی روند قیدش را بزنند و از طرف دیگه هی بابت کاری که قرار بود این جمعه و آن جمعه انجام بشه - دیدن وضعیت وسایل و کتابها- و دایم عقب افتاده تا دقیقه ی 90 و من دارم هی بابت "یک" کار عذاب وجدان به خودم میدم و هی تشکر می کنم خیلی ناراحت شده ام. از اینکه هر بار یک داستان جدید از یک اتفاق آدم میشونه و اینکه هنوز هیچکس خودش هم دقیقا نمیدونه جه خبره و اوضاع چطوره و فقط نقل قولها - البته نه با منابع خودشون- آدم را در موقعیت تازه ای قرار میده خسته شده ام.

از اینکه در تاریکی قرار گرفته ام و دایم هم مثل کاری که قرار بود یک عمر عموهایم برایم بکنند و من فقط تشکر می کردم و بلاخره هم قدمی بر نداشتند دارم تشکر می کنم و از آن مهمتر عذاب وجدان اینکه چرا با این موقعیت آنها را در فشار قرار داده ام ناراحت و خسته ام. خلاصه تو هم بی آنکه این نکته را متوجه شوی دفاع درست و به حق و البته بی ربط از داستان می کنی. خیلی با هم حرف زدیم و مسلم بود که ناراحتم اما سعی کردم که ازش عبور کنم اما با حرفهای تو داستان کش پیدا می کرد. خلاصه آخرش به درست گفتی که ایراد کار در انجاست که تو از جزییات کارها به من میگی و بی خود مرا در جریان روزانه ی کارها قرار میدهی. گفتی این کار را بکنند و آنها هم سعی خودشان را خواهند کرد - که همیشه هم همین طور بوده واقعا. از طرف دیگه نکته ای گفتی که باید از این به بعد بیشتر حواسم باشه. هر چند که شاید به قصد خواستی هم نگفتی اما به هر حال ضمن درست بودن حرفت ناراحت کننده هم بود. واقعا نباید از کسی توقع داشت. هر کسی گرفتار کار خودش هست. ایراد از منه که بی خود توقع دارم.

البته من هم برای اولین بار چنین کاری را به اصرار و درخواست خودشان خواستم تازه بعدش هم که دایم گفتم اصلا حالا که اوضاع اینقدر پیچیده هست قیدش را بزنند. ناراحتی ام البته از همان چیزی است که گفتم اینکه بعد از چند ماه از گفتن این داستان حالا که افتاده به روزهای آخر تازه معلوم میشه اصلا معلوم نیست وضعیت کتابها و وسایل چطور هست و تازه معلوم میشه که از حرف همسایه گرفته تا داستان پر بودن انباری طوری که درش هم به زور بسته شده و ... همه و همه تنها نقل قول از دیگران بوده و مامانت اصلا در هیچ کدام از این قصه ها حضور نداشته جز داستان خودش. مثل همیشه. داستانهایی که بی اساس نیستند اما بیشتر از اینکه از واقعیت حاضر و یا از روایتهای متفاوت شکل گرفته شده باشه حاصل گفتگوی درونی و منتزع از واقعیت هست. درست مثل مادر با شکل و شمایل دیگه ای.

خلاصه که اوقاتمون تلخ شده بابت اشتباه من. کاشکی از همان اول بهم گفته بودند شاید ظرف این دو سال گذشته کتابها را به جایی داده بودم و عده ای ازشون بهره می بردند و اگر امکانش بود با کمک کسی مثل رسول بخشی از آنها را الان اینجا داشتم. بلاخره این تمام دارایی مادی-خاطرات من از سالها کار کردن در ایران بوده. بخشی از تعلق خاطراتم. اما مهم اینه که از لحظه درس بگیرم. و فکر کنم گرفتم.

توقع نداشتن حتی وقتی به اصرار از تو می خواهند کاری ازشون بخواهی. البته بدون اغراق هرگز آدم متوقعی نبودم. تا جایی که یادمه بیش از تمام دوستانم تا جایی که از دستم بر آمده برای انها سعی کرده ام کاری کنم تا بالعکس. نمونه اش تعدادی از بچه های امرزو مشغول در کار روزنامه. کتابهایی که به دوستانم داده ام. سعی در یافتن راهی برای بیرون آمدن از ایران. و شاید دیگر مهمتر از همه وقت و انرژی و از زندگی گذاشتن برای آنهایی که باید. خانواده هم به خصوص خانواده ی خودم دست کمی از این داستان نداشته اند. از دست دادن کنکور برای بردن مادر به بیمارستان در حالی که مامانم و داریوش پایین بودند. فرستان مادر به آمریکا. کار کردن بی وقفه در شرایطی که داریوش یا بی کار بود و یا گرفتار. دنبال کار داریوش را گرفتن تا خلاصی اش از زندان در شرایطی که تازه با هم آشنا شده بودیم و مثلا روزهای خوشمون بود. در روزهایی که برنده ی جایزه سال شده بودم و از این بازداشتگاه به آن دادگاه تنها و بدون هیچ امکان مالی برای کار داریوش می دویدم. خلاصه که هر چه کردم یا وظیفه ام بوده به عنوان انسان و دوست و خانواده یا دوست داشته ام که بکنم. اما باید یادم باشه که همین اندک توقع از نزدیکان را هم نداشته باشم. چند وقت پیش بود که داشتک بهت می گفتم که ما باید سعی کنیم در این اوضاعی که به لحاظ مالی برای بابات پیش آمده اگر تصمیم داره مامانت را برای زندگی به اینجا بفرسته و گفته شاید آپارتمانی را برایش بگیرم بهت گفتم ما باید با هم زندگی کنیم تا زندگی آنها در اینجا سر روال بیفته و این کمترین کاری هست که ما در تشکر بابت زندگی دو ساله در خانه ی آنها و این همه حمایت مالی و حالی می توانیم بکنیم.

باید کرد بدون کوچکترین توقعی حتی اگر دیگران به اصرار تو را به توهم خواست و در خواستی بیندازند.

هیچ نظری موجود نیست: