۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

روز اول


دیروز مامان و بابات تقریبا سر وقت رسیدند و ما که با آیدا رفته بودیم نزدیک به دو ساعت نشستیم تا مهناز و شوهر و بچه اش برسند. گویا هم خیلی دیر راه افتاده بودند و هم به ترافیک خورده بودند. مامانت سرماخورده بود و خیلی سر حال نبود آیدا هم که سرمای بدی خورده بود با آنالیا آمده بود و آندیا را خانه ی دوستشان گذاشته بود که مشکلی بابت جا پیش نیاد. بیچاره بالا هم نیامد و بلافاصله رفت که به کارهای دیگه اش برسه. خیلی لطف کرده بود.

مهناز و نادر و آریا هم آمدند بالا و بعد از نیم ساعتی بابات رفت توی تخت و چند ساعتی خوابید و مامانت هم که خسته و بی حال بود منتظر رفتن آنها شد تا کمی استراحت کنه. با اینکه بلاخره رفتند اما گویا انتظار داشتند شام بمانند. اضافه بر خستگی مامان و بابات، آریا خیلی شیطونی می کرد. به ره حال رفتند و مامانت کتابهای من را داد و کلی هم خوراکی برای تو آورده بود. از پسته و باقلوای سیب که تو منتظرش بودی بگیر تا کلی چیزهای دیگه. یک جعبه گز هم برای اشر که من خواسته بودم اضافه آورده بود. اما از همه مهمتر پته ی کرمان بود که برای ما آورده بود چون تو چند وقت پیش بهش گفته بودی خیلی دوست داری. خلاصه با اینکه دستشون بابت مسایل مالی خیلی باز نبوده اما واقعا خیلی زحمت کشیده بودند.

امروز هم ظهر با خانم امیرسلام وکیلشون قرار داشتند و چهارتایی رفتیم و چقدر هم خوب شد که من رفتم چون سئوالات مهمی را کردم. به هر حال گفت که حداقل 5 تا 6 سال دیگه کارشون طول میکشه مگر اینکه از طریق "کوبک" هم اقدام کنند و گفت که بیشتر از یک سال هست که دایم داره بهشون میگه. به هر حال قرار شد این کار را کنند. من هم که دیدم حال فریده خانم حسابی گرفته شده و اشک توی چشمهایش جمع شده گفتم اگر این پرونده طول هم بکشه اما اگر سالی چند ماه ویزا بگیرند و بیایند اینجا باز هم به هر حال خیلی تفاوت قضیه هست. که گفت میشه روی این داستان به اسم تحقیق برای سرمایه گذاری کار کرد و احتمالا عملی است. ضمن اینکه داستان کوبک هم همان دو سال را در این لحظه طول میکشه.

بعد از دفتر وکیل به پیشنهاد تو چون بابات رستوران "ماندرین" را دوست داره و اهل بوفه هست رفتیم ایستگاه اگلینتون و خلاصه در یک روز بارانی آنقدر خوردیم که به سختی دیگه راه می رفتیم. بد نبود اما جایی نیست که من بخواهم دوباره برم. از آنجا چون مامانت پایش درد می کرد آمدیم خانه و بعد با بابات برای اینکه سیم کارت تلفن بگیره رفتیم و یک ساعتی در "راجرز" پایین خانه معطل شدیم و بلاخره گرفتیم.

الان هم که ساعت ده و 32 دقیقه هست تو داری سعی میکنی با استرالیا تماس بگیری تا ببینی این پول مانده از حسابمون را کی خواهند داد و من هم دارم این پست را میگذارم و بابات هم جو گیر شده و بعد از دو ساعتی که خوابید و هر چی سعی کردیم بیدارش کنیم نشد رفته سالن ورزش ساختمان و بر نمیگرده. سه تایی با هم رفتیم و من و تو بعد از 40 دقیقه برگشتیم اما اون گفت نه من حداقل یک ساعت دیگه ای اینجام. مامانت هم که فعلا از بعد از ظهر تا حالا که آمده ایم خانه درازکش، نشسته و یا ایستاده در حال چرت زدنه. هم خسته هست و هم سرماخوردگی داره.

از فردا باید شروع به درس خواندن کنم و میرم کتابخانه تا عصر. تو هم علاوه بر کارها و درسهایت باید کار کتاب پرفسور پی یر را هم انجام بدی. خلاصه که باید به برنامه هامون هم برسیم.

اما نکته ی جالب امروز در رستوارن بود که بعد از غذا از این کاغذهای "فورچون" و فالگیری می آورند و به هر کسی می دهند. مال تو این بود: Stop trying to do it, just do it

و مال من که واقعا وصف حال بود: Success is a planned event

خلاصه که روز اول روز خوبی بود و به همه خوش گذشت.

هیچ نظری موجود نیست: