۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

منتظر God-ot


اتفاقی که ازش می ترسیدم این بود که نتونم مقاله ی دانشگاه ملبورن را تمام کنم. خب! همین اتفاق هم افتاد. باز هم تجربه ی یک شکست دیگه بخاطر بی برنامگی و از دست دادن وقت. دیروز که پنج شنبه بود به تو گفتم که بعید می دونم برسونمش. تو هم با خاطری گشاده بهم گفتی که این نکته مهم نیست. وقتی که تزت را بنویسی از کنارش یکی دوتا مقاله ی خوب در میاری. البته اگه تز خوبی بنویسی.

اما امروز یا شاید هم همون دیشب تصمیم گرفتم هر طور شده تلاش کنم تا مقاله ام را تمام کنم و به این شماره ی مجله برسونم. با اینکه ایده ی خوبی براش داشتم اما نتونستم و کارم تمام نمیشه. دلیلش هم طولانی بودن و پیچیدگی زبانی است که باید براش به کار ببرم. فرق تو با من همینه. تو در شش هفته تزت را تمام می کنی و من جرات تمام کردن کارم در به همان نسبت که ندارم هیچ پیشاپیش هم اعلام انصرف می کنم.

خسته شدم از اینکه نمی تونم کارهام را درست جلو ببرم. امیدوارم بعدا که فرصتی دست داد و این روزها را دوره کردم از این روحیه و اشتباهاتم فاصله گرفته باشم. واقعیتش اینکه که امیدی نیست اگه که بطور بنیادین تغییر نکنم.

مامانت رفته QVB تا برای ناصر اینها که امشب قراره بریم خونه شون هدیه ای بگیره. دو سه روزیه که هوا بس ناجوانمردانه سر شده و زمستون برگشته. بارندگی و سوز هم مزید بر علت شده که مامانت کمتر از قبل تمایلی برای بیرون رفتن داشته باشه. البته واقعا هوا زمستونی شده و دایما هم همه اظهار تعجب می کنن.

به قول تو باید بجای مطالعات پراکنده و دلخواه تنها روی تزم و آن هم قسمتهایی از اندیشه های فیلسوفان کار کنم که ارتباط مستقیم با کارم داشته باشه. اگه می بینم که مثلا مارک آن چیزهایی را می خواند که دوست دارد بخاطر اینکه که کارهاش را به موقع پیش میبره. آن موقع که همه دارن درس می خونن من نشستم و دارم بکت، بنیامین، بدیو و ... می خوانم و بعد که نوبت کارهام میشه مجبورم در فیسبوک بنویسم: Wating for 'God'ot

دیروز باز هم داستان کانادا برامون نگران کننده شد. یک بابایی برات پیغام گذاشته بود که چون نزدیک سه ماهه از مصاحبه ی من گذشته و هنوز جواب ندادن احتمالا کارمون درست نمیشه. بعد از اینکه باهات صحبت کردم به این نتیجه رسیدیم که ما اصل داستان را داریم و اون عشق به همدیگه و زندگیمونه. پس واقعا چه فرقی می کنه که کجا. البته که محیط خیلی مهمه اما بدون عشق بهشت هم جهنم و سعادت هم مشقته.

هر چی خیر و صلاح باشه امیدوارم نه فقط برای ما که برای همه همون پیش بیاد. بابات هم رفته دبی تا به کارهاش برسه، اما مثل اینکه اوضاع خیلی خرابتر از حد انتظاره. ما که با این ریخت و پاشهایی که هم برای خودمون هم برای فامیل کردیم نه تنها پول خودمون را تمام کردیم که داریم از پولی که دندی برای کار کانادا بهمون قرض داده میزنیم. حالا هم که داستان یک ترم اضافه تحصیل من تنبل پیش اومده.

آره تو درست میگی چهچیزی بهتر از اینکه آدم پولش را در این راه خرج کنه. اما نه برای اینکه دوباره و دوباره اشتباهات مکرر گذشته را تکرار و تکرار کنه. خلاصه اینکه بعد از تغییر مقطع از آنرز به MA و بعد اضافه کردن یک ترم و حالا ننوشتن این مقاله خیلی از خودم نا امید شده ام. دیگه فرصتی برای از دست دادن که ندارم هیچ، دیگه هم به خودم فرصت دوباره نمی دم. اشکال کار من اینه که خودم را بیشتر از همیشه دارم فریب میدم.

ناصر بهم پیشنهاد کرد که حالا که این مدت به نسبت خوب خوندم و کمی برای این کقاله کار کرده ام، تنبلی نکنم و بنویسمش حداقل برای جای دیگه و بعدا برای چاپ. پیشنهاد خیلی خوبیه. هم کمی بهم روجیه میده و هم فرصت این را که بدم سر فرصت چند نفری بخوننش. شاید با این کار فرصت شروع دوباره ای به خودم بدم.

الان هم می خوام اگه بارون نیاد پاشم و بیام پیش تو با هم قهوه ای در کافه ی تازه باز شده ی دانشگاه "پارما" بنوشیم.

من ایستاده ام اینجا منتظر 'God'ot با اینکه شاید هرگز نیاد.

هیچ نظری موجود نیست: