۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

داستان یک مقاله


دوباره یک هفته تاخیر در نوشتنم ایجاد شد. البته اینبار به نظرم با هر مرتبه ی دیگه فرق داشت. دلیلش هم متمرکز شدنم برای نوشتن مقاله ام برای دانشگاه ملبورن بود. یعنی به غیر از پنج شنبه که باهم و با مامانت برای کنفرانس من و تو رفتیم دانشگاه نیوساوت ویلز تمام روزهای دیگه را اینجا بودم اما از صبح تا دیر وقت در PGARC نشسته بودم تا این مقاله را تمام کنم. یعنی سه شنبه و چهار شنبه و جمعه. شنبه و یکشنبه را هم به حواشی مقاله ام گذراندم که حالا با تفصیل بیشتری می نویسم.

سه شنبه بعد از اینکه صبح از هم جدا شدیم تا ساعت 6 که برای مراسم رونمایی از کتاب دنی به گلبوکس آمدم، نشسته بودم و داشتم می نوشتم. وقتی آمدم گلیبوکس تقریبا همه بودند. همه ی استادان. دانکن، جان و پائولین، مایکل، سیمون تورمی و آنت که سرما خورده بود و حال نداشت. آنت که من را دید گفت متوجه شده ام شما هم در نیوتاون زندگی می کنید باید با هم قرار بذاریم و یک قهوه ای بخوریم و گپی بزنیم. بعدش هم خیلی ناگهانی بهم گفت آیا برای ترم بعد "توتور" میشم یا نه؟ گفت اگه دوست داری بیا و توتور کلاس من بشو. باورم نمیشد و از این عالیتر ممکن نیست تجربه ای برای ترم بعدم پیدا کنم. امیدوارم که درنهایت هم بشه و بتونم این کار را که هرچند درآمدش خیلی دربرابر کارش چنگی به دل نمیزنه اما تجربه اش یگانه هست را بگیرم.

همان شب لنی هم گویا منتظر ما بود تا بعد از مراسم کتاب با هم بریم شام بخوریم و راجع به مقاله ی تو حرف بزنیم که من عذرخواهی کردم و گفتم که نمی تونم بیام چون کار دارم البته تو بهم گفتی که ناراحت شده اما بهش قول دادم که برای پنج شنبه شب قراری بذاریم و گفت بیاین خونه ی من براتون کاهی باربکیو می کنم. بعد از مراسم و سخنرانی برگشتم دانشگاه و ساعت 11 شب بود که آمدم خانه.

چهارشنبه هم با اینکه باید روی مقاله ی کنفرانسم کار می کردم اما وقت نداشتم و تا آخرهای شب برای مقاله ی آنتی تز داشتم دست و پا میزدم. سر شب آمدم خانه تا با هم ببینم چی کار کنیم. اما بعدش که حساب کردم دیدم نمیرسم و باید برای همین مقاله ی در ستایش ترس وقت بذارم. این شد که تا ساعت یک و خورده ای نشستم.

صبح که بیدار شدیم هر دو نشستیم و مقاله ی کنفرانسمون را آماده کردیم. من که تصمیم داشتم فقط چند نکته را یادداشت کنم و فقط حرف یزنم و نه اینکه از روی برگه ای بخوانم. تو زحمت کشیدی و پاورپوینت ها را درست کردی و سر ظهر من آمدم دانشگاه و مقاله ها را پرینت گرفتم. تو با مامانت در اتوبوس بودید که من آمدم و سه تایی رفتیم. من که اصلا تمرین نکرده بودم اما خونسرد بودم و وقتی رسیدیم ساعت یک بود و من سخنران بعدی بودم. مارک هم برای شنیدن سخنرانی من و تو آمده بود که خیلی لطف کرده بود بخصوص اینکه خودش هم فرداش باید در همین کنفرانس مقاله ارایه میداد و خیلی وقت نداشت. ضمن اینکه به طرز عجیبی استرس میگیره. به هر حال انجا با دختری ایرانی به اسم ساناز آشنا شدیم که باید در پنل تو و بعد از تو مقاله می خواند. مقاله اش درباره ی ادبیات ایرانی های نسل دوم در خارج از کشور با نگاه پسا استعماری بود. مقاله ی جالبی بود اما به نظرم ایراد فلسفی داشت و وقتی بهش اشاره کردم تایید کرد و در ادامه ی ایراد من یکی دو نفر دیگه هم چیزهایی گفتند.

مقاله ی تو و ارایه دادنت هم که عالی بود. البته تقریبا همون مقاله ی بود که در کنفرانس APSA ارایه داده بودی اما به هر حال عالی و مسلط بود. من هم بد نبودم با اینکه اشتباهاتی داشتم اما راحت بودم و به نظرم از سئوالاتی که شد و بعدش هم موقع استراحت چند نفری آمدند و چیزهایی گفتند معلوم بود که ایده اش براشون جالب بوده.

بعد از کنفرانس با مامانت تا QVB آمدیم و اون به خونه رفت و من و تو هم یک کیک لیمویی گرفتیم و رفتیم خونه ی لنی. خونه اش طبقه ی ششم یک ساختمان بود با راه پله های باریک و تند اما قشنگ بود و خوش گذشت. انتظار داشت مامانت هم آمده باشه - من هم بهت گفتم - اما تو گفتی که خیلی مناسب آن شب نیست. به هر حال با آن همه پله حق هم با تو بود.

برامون ماهی کباب کرد و درباره ی مقاله ی تو حرف زدیم و فلسفه و بعضی استادها و دعوتی که برای نشست سال بعد گروه نظریه ی انتقادی در پراگ گفته از ما هم بشه. قبل از برگشتن هم وقتی از دستپختش تعریف کردیم گفت می تونین به ویدا پارتنرش در آمریکا ایمیل بزنین و بگین. اما داشت همین حرفها را میزد که شیشه ی سویا سس از دستش افتاد روی گاز و گفت خب فکر کنم سابقه ام را نابود کردم. خیلی خندیدیم. در حین حرفها هم به من گفت بذار بهت بگم که از دایره ی مطالعاتت جا خورده ام و بهت بگم که بعدها که استاد دانشگاه شدی انتظار نداشته باش آدمهای زیادی مثل خودت ببینی. خب برام جالب بود این نفر چندمه که بهم گفته تو چقدر مطالعه داری و واقعیت اینه که من بیشتر از مطالعه حافظه ام خوبه. واقعا اگه اونطور که وقتش را داشته ام و اظهار علاقه اش را نشسته بودم و در این چند سال می خواندم چقدر پیشرفت و درک بالاتری را داشتم. به هر حال این تعریف از طرف پرفسوری که شاگرد تامس مک کارتی و هیوبرت دریفوس و هابرماس بوده خیلی برام جای دلخوشی - هر جند به اشتباه - داره.
شب که برگشتیم و تا خوابیدیم ساعت از 12 گذشته بود. لنی برای مامانت هم ماهی سرخ کرده بود و بهمون داد تا براش بیاریم.

جمعه تا عصر تقریبا نوشتن این مقاله را تمام کردم. ساعت 3 قرار بود با هم بریم دفتر دانکن تا راجع به کانادا و دانشگاه در آنجا حرف بزنیم. با کمی تاخیر رفتیم تو اما تقریبا یک ساعتی برامون وقت گذاشت. حرفهای جالبی زد و راهنمایی های خوبی کرد. آخرش البته نتونستیم دقیق تصمیم بگیریم. البته قرار شده وایسیم و ببینیم که چی میشه و در درجه ی اول اسکالرشیپ بهت میدن یا نه. روز قبل در دانشگاه NSW میشل که مدیر پنل تو هم بود درباره ی کار رضا گفت که گروه داره پرونده ها را بررسی می کنه و امسال از بین 50 پرونده فقط به سه نفر می تونیم اسکالرشیپ بدیم. این یعنی به قول تو شانس همه خیلی کمه. امید به خدا ببینیم چی میشه. امیدوارم که تو بتونی بگیری چون هم به لحاظ روحی و هم درسی همه چیز اینطوری به نفعت خواهد شد - امیدوارم.
خلاصه که دانکن گفت دانشگاه سیدنی داره به مرکز فلسفه ی سیاسی و اجتماعی تبدیل میشه و خواهد شد و در آینده با آمدن این ادمها مثل سیمون و جان کین و ... قطبی خواهد شد. اما بیشتر در مورد تفاوتهای سیستم درسی اینجا و کشور خودش حرف زد و تاثیرات و موقعیتها و نقاط ضعف و قدرت دو طرف.

بعدش با هم رفتیم منینگ بار در دانشگاه و قهوه ای گرفتیم و حرف زدیم و قرار شد منتظر کار کانادا بمونیم تا ببینم چی میشه. عصر که آمدیم خانه من و تو نشستیم پای دوباره خوانی مقاله ی من. تو خیلی راضی بودی و می گفتی هم جذابه و هم خیلی خوب نوشته شده. البته داشتی روحیه هم می دادی ولی خیلی تغییری ندادیم. بعدش برای جن فرستادیم و مارک که اولی تصحیح نوشتاریش کنه و دومی نظرش را بگه.
بهم گفتی یادته وقتی داشتم می رفتم برای امتحان کنکور فلسفه و تو در لحظه ی آخر بهم یک تست یاد دادی و تنها هم همان را زدم و 3 درصد شدم. حالا ببین داری به انگلیسی برای چاپ مقاله فلسفی می نویسی. اره راست میگی اما خودت هم خوب می دونی هیچ کدام اینها نمیشه و نمیشد اگه ذره ای از حمایت و محبت تو کم شده بود. این تو بودی که من را در اکثر موارد بزرگ کرده ای. بی تو هرگز مطلقا به اینجا نمی رسیدم. بی تعارف. ضمن اینکه هرگز هم نتوانسته ام ازت قدر دانی کنم و نخواهم توانست.

شنبه ساعت 5 صبح بود که از خواب بیدار شدم. نگران بودم که رفرنسهایم را دقیق پیدا نکنم. نشستم و با اینترنت 90 را دیدم و تا تو و مامانت بیدار شدید با اینکه قرار بود بریم پیک نیک سر ظهر شده بود و فقط رفتیم شهر و کمی در هاید پارک قدم زدیم و یک نهار سبکی در فودکورت خوردیم و من به سلمانی رفتم و شما هم به خانه. بهم زنگ زدی که مارک مقاله را خونده و خیلی تعریف کرده و چندتا پیشنهاد ضروری داده. سریع برگشتم و با هم نشستیم و چند ساعتی باهاش ور رفتیم و چند تا از پیشنهادات را اجرا کردیم. البته همش را که نمیشد اما برای بعد خیلی پیشنهادات خوبی بود. از جمله اینکه درباره ی بیگانگی اجتماعی درکنار آرنت مارکس را هم ببینم.
قبل از اینکه بخوابیم تو هوس کرده بودی من برایت شاملو بخوانم و خلاصه کوک شدم و دو ساعتی شاملو برای تو مامانت خواندم و بعد از مدتها یک انرژی شعری گرفتیم.

شب که خوابیدم منتظر بودم تا زودتر صبح بشه و جن مقاله را فرستاده باشه و بشینم پاش. ساعت 10 بود که جن فرستاد و تو و من تمام روز را تا ساعت 6 عصر در اتاق و روی تخت نشستیم و کار کردیم. از تغییرات محتوایی و رفرنسی گرفته تا برخی جا به جایی ها. جن برام نوشته بود که خیلی از خواند این مقاله لذت برده و اگه ایده ی اصلیش که Vertical & Horizontal Model هست مال خودمه - که هست - بیشتر روی این نکته در مقاله ام تاکید کنم.

خلاصه مامانت که هی رفت بیرون و خرید کرد و آمد و برای ما نهار درست کرد و چایی و ... و خیلی زحمت کشید. البته دید که چقدر هم گرفتاریم اما به هر حال بدون کمک اون هم راحت نبودیم. عصر که مقاله را فرستادیم من چارو زدم و تو گردگیری یکشنبه ها را کردی و بعدش هم حمام رفتیم و من رفتم شرابی خریدم - تا به سلامتی این کار دور هم بخوریم و من به سلامتی تو و به پاس زحماتت بی دریغت نه فقط برای این مقاله اما بخصوص برای این کار که بی تو و کمکت اصلا شدنی نبود شراب را تست کردم - و کمی دیپ زیتون و کالباس و فیلم Luck one را گرفتم که خوشمون هم آمد و خسته اما به قول تو خسته ی خوب خوابیدیم.

امروز هم که دوشنبه هست و الان ساعت 7:10 دقیقه و تو منتظرم در خانه نشستی و البته داری برای ایلتس آخر هفته تست میزنی و من هم باید جمع کنم و بیام خانه. مثلا امروز را می خواستم استراحت کنم. تمام روز به جواب دادن ایمیلهام در طول هفته گذشت. با ناصر هم درباره ی مقاله ای که می خواهیم بنویسیم حرف زدیم و چند ساعتی هم به این کار و پیدا کردن ساختارش رفت و نوشتن امروز و این هفته در اینجا. امروز روز تحویل تز هریت هم بود و براش یک ایمیل تبریک زدم. بعد از شش روز هم به انت ایمیل زدم که خیلی خوشحالم از اینکه بتونم توتور درس تو بشم. کمی بعد از یک هفته دیر بود اما بهتر از پیگیری نکردن بود.

مارک را که امروز اینجا دیدم گفت امیدواره مقاله ام چاپ بشه. گفت صورتم هم خیلی خیلی خسته به نظر میرسه. جالب اینکه ناصر هم گفت دیشب داشته عکسهای سال پیش خودشون را میدیده و شب تولد تو بقیه ی عکسها و میگفت چقدر همه مون داغون و خسته شده ایم. راست میگه واقعا هم سخته درس خوندن. اما این مقاله نوشتنه هم به من و هم به تو احساس خوبی داد. تو که گفتی خیالم از اینکه کارت را می تونی پیش ببری راحت شد. من هم از نوع خستگیش - البته جدا از خر حمالی آخرش برای رفرنس و ... - خوشم آمد. نمی دونم شاید هم فعلا داغم. اما حالا می فهمم چرا طرف برای نوشتن یک کتاب درسی میره و یک سال "لیو" و مرخصی میگیره.

به مارک گفتم که چقدر از داشتن دوستهایی مثل اون و جن به خودم میبالم اون هم گفت متقابلا اینطوره و حالا قرار شده یک شب برای شام به پاس تشکر بیان خونه مون. می مونه تشکر من از تو که می مونه. چون هرگز قابل انجام نیست.
یکتای همیشگی من.

هیچ نظری موجود نیست: