۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

لپ تاب بازی


جمعه 30 اکتبر و ساعت نزدیکای 5 عصره. تا الان داشتم با تو چت می کردم تا برای امشب که تو دوست داری بریم کمی خوش بگذرونیم برنامه ای بذارم. قرار شد بریم سینما فیلم An Education و بعدش هم مامانت که می خواد بره استخر بیاد دم سینما و سه تایی بریم یه بار- رستوران جدید که هنوز نمی دونیم کجاس اما تو محل خودمون.

این هفته اصلا درسی نخوندم. بیشتر به شیطنت و بازی در اینترنت گذشت. البته با ناصر دو روز تمام وقت برای جا به جا کردن برنامه های لپ تاب خودم و تو کردیم تا من تابم را به مامانت بدم، مال تو را من بردارم - که الان دارم باهاش می نویسم - و این لپ تاب نو را که با پول دانشگاه خریدم بدم به تو. خلاصه اینکه ناصر خیلی زحمت کشید و وقتش را برای این کارای ما گذاشت.

امروز هم آمدم نهار را با تو خوردم که ساندویچ مرغی بود که تو صبح درست کردی اما نونش بیات شده بود. دیشب بعد از مدتها - تو که گفتی برای اولین بار بعد از تحویل تزت - با هم نشستیم و می نوشیدیم و اهنگ گوش کردیم و کمی این فضای از دست رفته را در غیاب مامانت که رفته بود استخر احیاء کردیم. خیلی به هر دومون چسبید. آره! راست گفتی که بعد از ماهها کمی ریلکس کردیم.

فردا آخرین روز اکتبره و این ماه هم به سرعت گذشت و من هیچ دستاورد درسی و کاری نداشتم. تنها یک مقاله و قرار با آنت برای توتوری در ترم بعد به احتمال زیاد. راستی تو هم با مایکل قرار گذاشتی و با یکی دو نفر دیگه هم برای توتوری ترم بعد صحبت کردی امیدوارم بتونی اسکالرشیپ بگیری و درست را شروع کنی.

چند شب پیش هم که مطابق معمول این جند وقته حال و حوصله ای نداشتم و علاوه بر بد قلقی کمی هم عصبی رفتار می کردم تو آخر شب تو اتاق بعد از اینکه من اصرار کردم که چرا ناراحتی بهم گفتی که با مامانت کمی بد برخورد می کنم. در لحظه قبول کردم. راست می گفتی. البته خودت و مامانت - اینطور که بعد از اینکه بهش گفتم من برنامه هام بهم ریخته و رو فرم نیستم و ازش معذرت خواستم - گفتین که نه کاملا متوجه ی این حالت غیر معمول من شده اید و ناراحت نیستید. بلافاصله سعی کردم خودم را رو فرم بیاورم.
هیچ مرگیم نیست. خوشی زده زیر دلم. واسه ی همین سریع درستش کردم و باید بشینم سر درس و کار تا حالم بهتر بشه.

دیروز که فرم Annual Report سالانه ی دانشگاهیم را پر می کردم تا برای گروه و دانشکده بفرستم دیدم که بعد از یک سال عوض اینکه حداقل دو فصل تز نوشته باشم و کارهام را تقریبا تمام کرده باشم تازه می خوام شروع کنم. یک سال به یللی تللی گذشت. دیگه وقت ندارم و باید یک فکر اساسی کنم.

امروز تو راه هم به تو گفتم باید این دعوتنامه های کاری را برای آینده و رزومه هامون جواب بدیم - تازه اگه قبول بشیم - فارغ از اینکه ممکنه کجا و کدام شهر باشن. اگه برای بچه هایی که از شهر های دور افتاده و کوچک به تهران - که به نظرم یکی از مزخرفترین شهر های جهانه - برای دانشگاه و کار می آمدند و براشون بالای شهر و پایین شهر و ... فرقی نمی کرد و کار و درس را می چسبیدند تا ارام آرام پیش برن، برای ما هم اینجا اینطوره. اگه برای کسی مثل کارل پاور یا نیک ملپس رفتن به داروین یا پرت به نسبت زندگی در سیدنی خنده دار و غیر ممکن باشه برای ما داستان این چیزها نیست. ما باید خیلی خیلی تلاش کنیم تا شاید بخت این را داشته باشیم که یک روزی دیده بشیم. تازه وقتی دیده بشی هم معلوم نیست اوضاع بهتر بشه. به هر حال مثل همیشه فقط حرفهای خوب می زنم. دریغ از عمل.

هیچ نظری موجود نیست: