سه شنبه 6 اکتبر یک روز زیبا و البته برای این موقع سال کمی سردهست و من تازه الان که ساعت تقریبا از 10 صبح گذشته رسیده ام اینجا. تو هم الان رفتی سر کار. با اتوبوس آمدیم بخاطر اینکه دیرمون شده بود و البته برای صبحانه رفتیم "کمپس" تا هم مامانت بیدار نشه و هم ما زودتر بزنیم بیرون.
دیشب ساعت از یک بامداد گذشته بود که خوابیدیم. دلیلش هم مهمانداری بود. پروفسور "لنی ماز" که از آمریکا آمده برای دیداری علمی از گروه فلسفه دانشگاه مهمان مون بود و شب جالبی بود. البته دیکه آخرش به زور بیرونش کردیم و وقتی رفت گفت من پیاده میرم خانه که حداقل یک ساعتی زیر باران باید راه می رفت. پروژه ی جالبی داره. خودش دو تا دکترا داره در بیولوژی و فلسفه. شاگرد تامس مکارتی، هیوبرت دریفوس و خود هابرماس بوده و داره سعی می کنه پیوندی میان فلسفه ی قاره ای و فلسفه ی بیولوژی بوجود بیاره. البته وقتی مقاله اش را ارایه داد پل، جان و مویرا خیلی سخت نقدش کردند اما اون هم دست از موضعش نکشید. به هر حال آمد و خیلی ما را تشویق کرد که برای ادامه ی تحصیل به دانشگاه تورنتو در کانادا یا نیویورک و نیوسکول در آمریکا بریم. گفت که دوستان خیلی خوبی آنجا داره که می تونن به هر دانشجوی مشتاقی کمک کنند. نکته ای که در حرفهاش من را خیلی درگیر کرد استدلالی بود که در مورد برتری سیستم درسی و نظام آموزشی آمریکا و به طبعش کانادا برامون آورد. و بخصوص وقتی که گفت اگر کسی می خواد که در این راه باریک و کم آتیه به لحاظ مالی خودش را صرف و وقف کنه چرا بهترین و بیشترین تلاشش را نکنه. اگه می خواهی چیزی بشی باید به بهترین شکل و احتمالا به سختی تلاش کنی. پس نتیجه ی کار در آنجا به دلیل تفاوت نظام درسی بهتر نمایان میشه. جالبته که خودش پنج سال پیش و بخاطر انتخاب مجدد بوش تدریس در آمریکا را به نفع انگلیس - و دانشگاه اکستر - ترک کرده و البته معتقده که نظام آموزشی انگلیس نسبت به رشد علمی دانشجویان در قیاس با آمریکا افتضاحه. به هر حال هشدار و نکته ی خوبی را بهمون گوشزد کرد.
دیروز به دلیل روز کارگر اینجا تعطیل بود و دوشنبه ی دلپذیری شد. از آنجایی که ساعتها رفته بودند جلو و ما دقیقا نمی دانستیم یه یک ساعتی را از دست دادیم و بعد از اینکه آرام آرام رفتیم گلیب برای صبحانه و با آرامش صبحانه مون را خوردیم و من به کتابفروشی سر زدم و ... به خودم که آمدم ساعت 3 بود که به دانشگاه رسیده بودم برای درس خواندن. خلاصه اینکه برای منی که باید ساعت 6 هم بخاطر اینکه مهمان داشتیم می آمدم خانه اصلا به لحاظ درسی روز مفیدی نبود اما خوش گذشت. راستش در این "لانگ ویکند" کار خاصی نکردیم. صبحها دیرتر بیدار شدیم و برای صبحانه بیرون رفتیم. البته شنبه رفتیم دندی و بعدش من آمدم دانشگاه کمی درس خواندم تو با مامانت هم رفتید کمی چرخیدید و خرید مایحتاج خانه کردید.
یکشنبه صبحانه را خانه خوردیم و وقتی من خواستم بیام دانشگاه تو گفتی داری میری و تنهام میذاری، یادت باشه. من هم که دلم نمی آمد برم و دوست داشتم بمانم با تو بهانه کردم که بریم یه کافه ای جایی بشینیم و من آنجا درس مس خوانم. خلاصه رفتیم سر کوچه ی خودمون کتابفروشی "برکلو" که کافه هم داره. میز و جاش عالیه اما امان از آشعالی که به اسم قهوه میده. دو سه ساعتی را نشستیم و من کتاب آرنت را تمام کردم و تو هم فورمهای ویزای نیوزلند را پر کردی. بعد به اصرار تلفنی به مامانت گفتیم بیاد پیش ما. آمد و همان موقع بابات زنگ زد و یه یک شاعتی اون با بابات حرف زد و بعدش هم ما و خلاصه وقتی بهت گفتم بریم گفتی مامانت رفته خانه خوراکی برداره و بره استخر. بیشتر از یک ساعت وعطل شدیم تا مامانت آمد. من هم قبلش شروع کردم غرولند کردن که هیچ وقت برنامه را با مامانت تنظیم نکن از بس که بی خیاله و هرگز آدم سر وقتی نیست. خلاصه با اینکه این هر دوی شما فکر می کردید که من حالا حالاها نشستم و دارم درس می خوانم و البته هم قاعدتا باید این طور می بود، من بعد از چند ساعت خسته شده بودم و گفتم بریم. خلاصه از بس نق زدم که حالت را گرفتم و تو هم وقتی مامانت آمد بهش گفتی چرا اینقدر ما را معطل می کنی و خلاصه اینکه باعث ناراحتی همه شدم. با اشتباه خودم بیشتر از همه.
بلافاصله برای اینکه روزمون که البته رسیده بود به 4 بعد از ظهر خراب نشه گفتم بریم "ایتالین بول" و پاستا بخوریم. اول تو فکر کردی دارم شوخی می کنم اما وقتی دیدی پریدم اون ور خیابون و یک بطری شراب سفید "استر بی" هم گرفتم دیدی که نه، خیلی هم جدی ام. خلاصه سه تایی نهار خوردیم و خندیدیم و برگشتیم خانه. مامانت استراحت کرد و ما هم که به تولد تئو در بار هتل رز دعوت شده بودیم رفتیم آنجا. تو برایش روز قبل یک قوری زیبا از QVB خریده بودی و از T2 هم چای گرفتی و یک توری لیپتونی که با بهار نارنج پر کرده بودی. آن شبی هم که آمده بود خانه ی ما و با بچه های دیگه بودیم، گفت اهل قهوه نیست و جای صبحگاهی برایش مراسم داره و ... . یک جورهایی هم خودش با تاکید و هم در رفتارش سعی داره نشان بده که اصالتا خیلی انگلیسی مآب و البته از طبقه ی بالاتر از متوسط هست. این را در طرز گفتار و رفتارش که البته زننده نبود با بچه های اینجا دیدیم. به هر حال رفتیم و چند ساعتی نشستیم. بار خیلی شلوغ بود چون بازی فینال راگبی بین پاراماتا از سیدنی و ملبورن بود و ملبرن هم برنده شد و اکثر آدمهایی که در بار بودند سرگرم داد و قال راجع به بازی بودند و برای ما بخصوص تو که این فضا را حتی در فوتبال هم تجربه نکرده بودی جالب بود.
با جند نفری سر یکی از میزها که نشسته بودیم آشنا شدیم که از دوستان مدرسه، دانشگاه و کلاس موسیقی و ارکستر تئو بودند. با اینکه خیلی سر و صدا بود اما خوش گذشت و کمی از کانبرا شنیدیم و کمی از گروه حقوق دانشگاه خودمون. از آنجایی که در اینجا مثل ایران رسم نیست که میزبان هزینه ی غذا و نوشیدنی مهمانهایش را بده و البته تئو قبلا در ایمیلش نوشته بود که همگی مهمان او و در واقع پدرش هستند جالب بود که تفاوت سفارش دادنها و انتخاب ها را ببینی. برای اکثریت خیلی فرقی نمی کرد اما بودند آدمهایی که به نظر می خواستند تا تو گوششون هم پر کنند. به هر حال ما زودتر پاشدیم چون من گفتم مامانت تنهاست و بیا بریم پیشش. البته وقتی رسیدیم اون هم متعجب شد که چرا تا دیرتر نماندیم و گفت اینطوری من را معذب می کنین.
آخرین حرف هم اینکه بهت خیلی اصرار دارم که مامانت تا مراسم فارع التحصیلیت یعنی یک ماه و نیم بیشتر از برنامه ی قبلیش بمونه. شاید که بابات هم آمد و بهشون خوش گذشت. تو می گفتی نه و البته بیشتر برای درس من. امروز در کافه کمپس قانعت کردم که از نظر من و برای کار من مشکلی نیست و می دانم که علاوه بر اینکه خودت هم خیلی دوست داری این شاید بهترین کمکی باشه که می تونی بهشون بکنی و از شر گرفتاریهای شخصی و غیر شخصی در ایران دور نگه شون داری. بخصوص اگر بابات هم بیاد - که امیدوارم- خیلی برای روحیه و خوشحالیشون مهمه. بودن در مراسم فارع التحصیلی دخترشون که بهش افتخار می کنن و باید هم بکنن. چه چیز بهتر برای پدر و مادری که به داشتن فرزندشون افتخار بکنن. امیدوارم بابات هم بتونه بیاد. به هر حال مامانت را که به اصرار من نگه می داریم. به همگی خوش می گذره. دیشب وقتی مامانت دست و پا شکسته به لنی گفت که من در همه چیز(!) بهترینم - نحوه ی تعریف و کلی گویی ایرانی وار - اما با خلوص اصرار داشت که آ بی نظیره و ... - مثل همیشه که همه جا این را گفته و میگه. لنی جواب جالبی داد. گفت این نکته را خودم در همین چند ساعت حرف زدن باهاش فهمیدم اما اینکه مادر زن آدم اینطوری راجع به دامادش بگه یک "لول" و ساحت دیگه است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر