۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

نه سال، در انتظار نودمین سال


9 سال پیش در چنین روزی 20 مهر من و تو با هم نامزد کردیم. عجب روزی بود. من چند ساعتی پایین ساختمان آرایشگاه با کت و شلوار و کروات که برای اولین بار پوشیده بودم - همه شون را نه فقط کروات را - یک دست سیگار و یک دست سن تاپ در پاترول مامانت که چند حلقه ی کوچک گل بهش نصب شده بود منتظر تو ایستاده بودم، تا تو بلاخره آمدی. آمدی و من اصلا نشناختمت. خودت هم گفتی من از این همه آرایش خوشم نمیاد. مسئله اش شدت و غلظت آرایش نبود. اصلا بکلی عوضت کرده بودند. برگشتی بالا و باز من منتظرت نشستم. نگاه ملتی که با ماشین از خیابان پاسداران/سلطنت آباد رد میشدند بعضا جالب بود. بعضی ها هم که متلکی می انداختند که ای بابا هنوز نیامده! یا بابا جون کاشتت. خلاصه امدی و رفتیم.

وقتی مامانم آمد و ما به استقبالش دم در رفتیم خیلی خوشحال به نظر می رسید. هر چند اوئل به خاطر شرایط من که طبق معیارهای اجتماعی آمادگی ازدواج را نداشتم موافق نبود اما هم با نقشی که داریوش و مادر داشتند و هم از ان مهمتر خواست خودمان و البته قبول شرایط روز من توسط پدرت این لحظه رسید و ما نامزد کردیم. مراسم خیلی خیلی مفصلی بود. مراسم در خانه ی درندشت شما برگزار شد و البته از طرف من به غیر از مامان و داریوش، امیرحسین و مادر از خانواده هیچ کس نبود. همگی خارج بودند و هستند. از دوستانم هم فقط سام را که با ساناز ان موقع ها بود دعوت کرده بودم. خودم قصد داشتم تا حد امکان خیلی از طرف من شلوغ نباشه. با این حال بالای صد یا دویست نفر شدیم. شب خیلی مفصلی بود. البته من خیلی استرس داشتم نه به خاطر مراسم، بخاطر اینکه نمی دانستم آیا واقعا می توانم حالا که با هیچ شرایط خاصی رضایت خانواده ات را گرفته ام پشیمانشان نکنم. چیزی که نداشتم هیچ، تازه برای بار چندم رشته ی دانشگاهیم را عوض کرده بودم و تازه دو هفته بود که فلسفه را شروع کرده بودم.

خدا را شکر با اینکه از خودم راضی نیستم و واقعا هم نباید باشم. اما خانواده ها از انتخاب ما خیلی راضی به نظر می رسند. هنوز هم دانشجوییم و در مسیر ساختن زندگی. نه سال با همه ی فراز و نشیب هایش گذشت. به پشت سر که نگاه می کنم لحظه ای را نمی یابم که از این مسیر و راه پشیمان و دلسرد شده باشم. اینها فقط به خاطر توست. بخاطر تمام عشقی که تو بی وفقه و بی منت به من روا داشتی و در زندگیمان دمیده ای.

نه سال گذشت. واقعا سراسر با خوشی و سعادت بود. هر چند سختی هایی هم داشته، اما در کنار تو و با استقامتی و صبری که از تو آموختم زیباترین روزهای زندگی را داشته ام. شاهدم نه تنها خودم، که تمام اطرافیانم هستند. خدا را شاکرم. و دربرابر عشقی که در زندگیمان جاریست زانو خواهم زد.

من منتظر نودمین سال ایستاده ام.

هیچ نظری موجود نیست: