۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

پرواز در سطح بالاتر


چهارشنبه 21 اکتبر. همه چیز برای استارت یک روز و دوره ی عالی آماده است. من هم می خوام که کمی جبران مافات کنم. صبح باز هم وقتی که به هزینه هایی که بابات یک ترم اضافه درس خواندنم - به دلیل بی برنامه گی و تنبلی و کمی کار و البته جریانات ایران - به زندگیمون اضافه می کنم ناراحت و از دست خودم شاکی بودم، تو بهم یاد آوری کردی که باید از این موقعیت که به هر حال اینطوری پیش آمده بهترین برداشت و استفاده را بکنم. و البته که تو درست میگش. اگه دقیق و مفید کار کنم میشه و جای نگرانی و ناراحتی باقی نمیذاره، اگر که از این موقعیت به عنوان سرمایه گذاری برای آتیه استفاده کنم.

دیشب وقتی رسیدیم در گالری که باید برنامه ی امنستی و حقوق بشر اجرا میشد، متوجه شدیم که جمعی از هنرمندان که غالبا خودشون هم با تابلو و مجسمه هاشون شرکت کرده بودن انجا هستند. اینگرید و نیکولو هم که دوندگی تمام کارها را کرده بودند و برنامه ی خوبی را تدارک دیده بودند. با مایکل مدیر امنستی و عفوبین الملل در نیوساوت ویلز آشنا شدیم و نیکولو ازمون پرسید آیا راحت هستید که تلویزیون چین که آمده برای گزارش از سخنرانی تو فیلمبرداری کنه. گفتی آره. بعد هم پرسیدند که می تونی بعدش هم مصاحبه ای بکنی باهاشون که تصمیم گرفتیم این کار را نکنیم و به همون سخنرانی اکتفا کردیم.

سخنرانیت حدود 20 دقیقه طول کشید و قرار شد بیشتر گزارسی از اوضاع و احوال و در رابطه با موضوع برنامه یعنی Dignity باشه. سخنرانی خوبی شد و حضار هم خوششون آمد و بعدش که آمدند تا با در رابطه با داستان سئوال و گفتگو کنند معلوم شد که تاثیر گذار بوده. خانم روس-استرالیایی که تابلوی قشنگی هم در نمایشگاه داشت امد و نیم ساعتی درباره ی کرامت موجودات زنده و نه فقط انسان و دلیل اینکه چرا در تابلواش گربه ها لابلای موهای زنی که او پرتره اش را کشیده هستند با من و تو صحبت کرد. برای همه داستان ایرانی های بلاگر و نقششون در این وقایع جالب بود. اینگرید هم در انتها که داشت از تو تشکر می کرد من را هم به عنوان روزنامه نگاری که جایزه برده و ... معرفی کرد.

برگشتنی در ایستگاه سنترال که برای اتوبوس ایستاده بودیم قرار شد که بریم برای نهار امروز از فرنکلین خرید کنیم که مامانت گفت من خسته ام و میرم خانه. البته ساعت نزدیک 9 شب بود. به هر حال با اینکه کلا 20 دقیقه بیشتر طول نمی کشید اون با خط 412 رفت خانه و ما هم با 423 از اینطرف رفتیم. وقتی رسیدیم خانه مامانتشت لپ تاب نشسته بود و تا ساعتی که من می خواستم بخوابم یعنی یک ساعتی بعد اصلا از جاش تکان نخورد. با اینکه تو بهش چند بار گفتی مامان بیا و پیش ما بشین - البته تو هم در آشپزخانه داشتی تدارک نهار را می دیدی - نیامد. با این فیس بوکی که اینجا برایش راه انداختی هم اون را گرفتار کردی و از خانه تکان نمی خوره و هم لپ تابه عنقریبه که نابود بشه. تنها در طول مدتی که مامانت خوابه ممکنه - تازه ممکنه - خاموش بشه. به هر حال هم باید زودتر همین لب تاپ را بهش بدم و هم باید یک فکری برای این دو ماه خورده ای که اینجا در ادامه خواهد بود بکنه. بدتر از جهانگیر شده. پاش را از خونه بیرون نمیذاره و نمیره کمی هوا بخوره و قدمی بزنه و ... .
امروز صبح هم که داشتیم با هم می آمدیم سمت دانشگاه دو نفری تو بهم گفتی که دائما داره ایمیل های بابات را چک می کنه و خیلی بابات این کارش ناراحت بودی. به هر حال این هم نحوه ی زندگی اونهاست دیگه.

و اما امروز و از امروزها را باید دریابیم. من تصمیم دارم واقعا بشینم و کار کنم. نوشتن آن مقاله ی در ستایش ترس - فارغ از اینکه شانس چاپ سیدا کنه یا نه که خیلی مایلم این شانس را داشته باشم - کمترین تاثیری که داشت بهم نشان داد - بعد از مدتها - که اگه بشینم و کار کنم و واقعا درست بخونم و فکر کنم وبنویسم می تونم از این بلاتکلیفی خودم را نجات دهم و واقعا هم برای اطرافیان و جامعه مفیدتر عمل کنم.

دیشب بهت گفتم یادته دایما بهت می گفتم باید در سطح بالاتری پرواز کنیم جالا که امکانش را داریم این سخنرانی و آن مقاله و این کنفرانس ها و ... نمونه ای از آن کار هستند.

هیچ نظری موجود نیست: