۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

کسل کننده


تاریخ امروز جالبه: 11.10.09. ساعت 5 عصره و من دانشگاه هستم. یکشنبه هست و تو با مامانت خانه اید. مثل اینکه مامانت بنا به هوس تو مانده خانه و از استخر زدنش صرف نظر کرده تا برامون آبگوشت درست کنه.منم که امده ام اینجا تا بتونم یک طرحی برای نوشتن مقاله ام پیدا کنم. باید بنویسمش تا حداقل احساس بی فایده بودنم کمتر بشه.

جمعه شب رفتیم خانه ی ناصر و بیتا. من از داشنگاه آمدم و با تو مامانت در اتوبوسی که به مسیرمان می خورد قرار گذاشتیم. اول قرار بود همدیگر را سر خیابان "کلیولند" و دم سمیور سنتر ببینیم که تو بهم زنگ زدی که شماها سوار اتوبوسی شده اید که درست میره در خانه ی آنها و تو هم بیا در ایستگاه تا سوار همین اتوبوس بشی. نم بارانی که میزد وقتی رسیدیم خانه ی آنها به یک باران شدید تبدیل شد. و البته تا آخر شب هم بارید و آنقدر هوا سر شده بود و هنوز هم هست که باور کردنی نیست ماه اول بهار هم تمام شده. ساعت 12 بود که کمی پیاده رفتیم تا تاکسی گیر آوردیم و خودمون را به خانه رساندیم.

من با ناصر وقتی که داشت جوجه کباب درست می کرد در تراس نشسته بودم و قرار شد تا مقاله ای تا آخر این ماه برای مجله ی "فیوچر استادیز" در مورد پرونده ی ویژه ی این شماره اش که راجع به ایرانه بنویسیم. در واقع از ناصر خواسته بودند که این کار را بکنه اما اون ترجیح داده که بخش تئوریکش را به من بسپاره. باید این دو تا مقاله را بنویسم تا بلکه بتونم تا پایان تزم چیزی درست و حسابی چاپ کنم.

شنبه مثال این چند ویکند دم ظهر بود که با مامانت سه نفری رفتیم صبحانه. البته قبلش به اصرار تو که چند هفته ی پیش با جن و مامانت رفته بودید شنبه بازار نزدیک خانه و تو خیلی خوشت آمده بود رفتیم آنجا. تو گفتی همنجا هم صبحانه ای خواهیم خورد. اما راستش را بخواهی من خیلی نه از بازارش خوشم آمد و نه از صبحانه اش. مامانت هم گفت ترجیح میده صبحانه ی مفصلی شامل تخم مرغ و بیکن بخوره. این شد که پیاده از انجا رفتیم کافه ی یکی از کتابفروشیها در گلیب. غذای بسیار مزخرفی بهمون داد که بیا و ببین. باز مال تو خیلی بد نبود اما فرنچ تست من که قابل خوردن نبود. صبحانه ی مامانت هم تعریفی نداشت. بعدش رفتیم در کافه ی اسپانیایی آنجا تا من یک شیر کاکائو بگیرم و شما هم یکی از این ظرفهای شکلات گرمش را گرفتید با چیزی شبیه شیرینی بامیه که در ان باید زد و خورد. از آنجا به برادوی رفتیم تا ببینم عکاسی آنجا بهتره یا این یکی که تو خیابان خودمونه. باید برای ویزای نیوزلند عکس بگیریم. خلاصه که آنقدر گران گفت که تصمیم گرفتیم اول با عکاسی محل خودمون مقایسه کنیم.

شما دو تا رفتید "تارگت" تا "تاپر ور" شیشه ای که ناصر اینها گفتند داره بگیرید. من هم رفتم و نیم ساعتی در کتابفروشی "دیمکس" کتابهای جدید را دیدی زدم تا شما برگشتید و قرار شد من بیام دانشگاه و شما برید خانه. تو صبق روال این مدت خیلی خسته شده بودی و من نگرانت هستم. نمی دانم چی کار باید کرد که حالت بهتر بشه واقعیتش اینه که خوابمون کم نیست شاید کمی عصبی بودن و خستگی باعثش باشه، اما نباید اینقدر تاثیر گذار باشه.

در PGARC که رسیدم دیدم کیف پولم و کارت دانشجوییم که در را باز می کنه در کیف تو مانده. مارک را از دور دیدم که داره میره تو کتابخونه اون هم تا من را دید امد و گفت می تونی برام در را باز کنی کارت من امروز شکست! گفتم که من هم به این امید بودم که تو در را برام باز کنی. خلاصه کمی ایستادیم تا یکی آمد بیرون و در باز شد و ما رفتیم تو. اما چون کارت نداشتم و تو هم منتظرم بودی بعد از نیم ساعتی آمدم خانه.

تا آخر شب مامانت با تلفن و شرکت در ایران حرف زد و تو نشستی کمی تست ایلتس زدی برای امتحان دو هفته ی دیگه ات که پنج شنبه ثبت نام کردی برای پرونده ی مهاجرت و من هم نشستم و کتاب بکت را خوانم. خلاصه اینکه باید یا می موندم دانشگاه درسم را می خواندم یا می رفتم بیرون چون خانه کوچک است و با تلفن حرف زدن اجازه ی کتابخواندن و درس خواندن را به آدم نمیده. از ان طرف هم مامانت مجبور بود به کارهاش برسه. خلاصه اینکه حوصله ی هر دومون سر رفت، اما چاره ای هم نبود. در یکی از فواصلی که تلفن برای نیم ساعتی قطع بود من دیدم بهترین کار جارو زدن هفتگی خانه است و بعد از اینکه این کار را کردم و تو هم گردگیریت تمام شد با خودم فکر کردم خب واقعیتش اینه که بخصوص تو هیچ تفریحی نداری. یا میری سر کار و یا نمیری. یعنی این روزها داستان زندگیت بر این اساسه و چیز دیگه ای در حاشیه نداری مگر کارهای ما، مثل فرم مهاجرت مامان و بابات، کارهای من و ... .


امروز هم تقریبا ظهر شده بود که رفتیم کافه ی دم در خانه "کوردیال". به نسبت دیروز که خیلی بهتر بود اما من بابت رفتار مامانت کمی شاکی شده بودم و این را علیرغم میلم به تو هم انتقال دادم. البته تو دلیلش را نمی دانی اما به هر حال حالت گرفته شد. نمی دانم در این سفر بخصوص مامانت اکثر چیزهاش تغییر کرده و از همه مهمتر غذا خوردنشه. خیلی سریع و بی ملاحظه غذا می خوره و به نظرم عصبی. در حالیکه مامانت قبلا با غذا خوردن خیلی لذت می برد و هم آدابش را دوست داشت و هم خود غذا خوردن را. اینبار اگر کسی کنارش نشسته باشه واقعا عصبی و متعجب میشه. این مثال خوبیه برای کسی که تازه هیچگونه مشارکت اجتماعیی هم در مسایل جاری جامعه اش به غیر از کار کردن تو شرکت بابات نداره و از دنیا بی خبره. ببین چه به سر بقیه آمده.

خلاصه اینکه ناراحتت کردم. مثل احمقها. البته بعدش سعی کردم با کمی شوخی و لودگی تو عکس گرفتن با مامانت از دل تو در آورم. اما خیلی هم موفق نشدم. به هر حال بعد از صبحانه به دانشگاه آمدم تا ببینم می تونم استارت این مقاله را بزنم یا نه. فعلا که یک کارهایی کردم اما هنوز سنگش راه نیافتاده.

تو از طریق لپ تاب خانه تلفن مامانم را گرفتی و نیم ساعتی جلوی کتابخانه ایستادم و باهاش حرف زدم. بد نبود. بعد از چند ماه با بابک حرف زده بود و خلاصه بخشیده بودش. البته داستان به بازی احمقانه ای برمی گرده که زن بابک سر من در آورد و باعث ناراحتی همه شد. اما خوشحالم که حالا مسایل بین آنها بهتر شده. امیر حسین هم که هنوز بیکاره و گویا چندان هم دنبال کار نمی گرده. فعلا که زندگی به دوش مامانم در این سن و ساله. خیلی خاطرم برایش در آتش است. به عنوان پسرش هیچکاری هیچ وقت نتونسته ام براش بکنم. همین یکی دو تا کار کوچک هم به دست تو و با تلاش تو شده.

بهتره جمع کنم و بیام خانه تا پیش تو باشم این چند ساعت باقی مانده از ویکند را بلکه هم حال تو بهتر بشه هم من.

هیچ نظری موجود نیست: