۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

آخرین روز کاری در کپریت


دوباره دوره ی گیجی و سردر گمی من شروع شده و بابت عقب افتادن کارهایم دایم به دنبال کوتاه کردن راههای پیش رو و خلاصه برنامه ریزی های مجدد می گردم. یکی از اصلی ترین دلایل غیبت این چند روز در این صحفه هم همین بوده با اینکه اتفاقا خبرها و وقایع و کارها کمی هم نداشتیم و اتفاقات جالب هم کم پشت سر نگذاشتیم.

از چهارشنبه شب شروع می کنم که بعد از اینکه رفتیم دنبال عمویم در هتلی که بود و بعد از اینکه اولش کمی نق زد که چرا اینقدر زود برنامه ی شام گذاشته اید- ساعت ۸ شب در هفته صد البته برای ایشان که به مسافرت تفریحی آمده اند زود بود- و بعد از اینکه بانا و ریک به دلیل سرماخوردگی ریک مجبور به خانه نشینی شدند و همراه ما نیامدند رفتیم رستوران شهرزاد که خیلی هم مورد توجه اعلا قرار گرفت. البته مشتی اصلا حال و حوصله نداشت چون گویا چند تلفن پشت سر هم از آمریکا داشت و همگی از دست پسر خواهرش- محمد علی- که روی سرش خراب شده شکایت داشتند و البته خواهر و برادر محمد علی هم که در لس آنجلس هستند بار مسئولیت طرف را قبول نمی کنند. جالب بود دیدن عمویم در این وضعیت که تا سالها حاضر به برداشتن هیچ گام عملی برای کسی از بچه های فامیل نشده بود و داستان تا جایی جلو رفت که افشین هم خدا بیامرز شد و اینها انگار نه انگار اما حالا گرفتار محمد علی شده اند که بچه ی بدی نیست اما بابت مشکلاتی که داره همه را به ستوه آورده. شب بعد از اینکه تو را به خانه رساندم و اعلا را به هتلش بردم چون فردایش باید به دانشگاه می رفتم و دیگر نمی رسیدم که همراهش به فرودگاه بروم رفتم و نیم ساعتی در اتاقش نشستم و به درد دلش گوش کردم که خیلی باعث تامل و البته تاسفم شد. این همه سال تلاش کنی و کار و زحمت و کلاهبرداری و تلاش درست و نادرست به قول خودت چنین دم و دستگاهی برای خودت بسازی و با کمک برادرت یکی را ده تا کنی حالا به خون هم تشنه باشید و با هم حرف نزنید و با تیشه به جان زندگی و هستی همدیگر بیفتید و از آن جالبتر اینکه عمیقا منزوی و تنها در لاک خود باشی. چقدر درد آور و تاسف آور است زیستن در چنین موقعیتی. در راه که بر می گشتم خدا را شکر کردم که هرگز کارم درست نشد تا زندگیم با اینها گره بخورد و یکی از اینها شوم که حتما مستعدتر از اینها بودم برای نابود کردن و نابود شدن. اتفاقی که در محدوده ای کوچکتر برای بابک هم افتاده.

پنج شنبه رفتم دانشگاه در جلسه ای که قرار بود با مسئولان رده ی اول دانشکده برگزار شود بابت آینده ی گروه و اینکه بلاخره SPT باید سر از کجا و کدام دپارتمان در آورد. جلسه ی خوبی نبود و برداشت همگی ما دانشجویان این بود که تصمیمی از بالا به شکل دستوری برایمان گرفته شده و عملا چاره ای نیست جز قبول وضعیت. اما تاسفبارتر حضور اندک دانشجویان بود و داستان را به سخنرانی روز قبل من درباره ی اسکالرشیپ گره زد که به درخواست جودیت و JJ رفتم دانشگاه و جز یکی دو دانشجو از گروه خودمان و در مجموع چند نفری از سایر گروهها کسی نیامده بود.

جمعه اما آخرین روز کاری تو در کپریت بود که تصمیم گرفته ای و گرفته ایم بی آنکه به کسی بطور مشخص بگویی این دو هفته مرخصی سالانه ات را که از فردا شروع میشه بگیری و بعد هم به امید خدا قراره تا یکی دو روز آینده- که البته همینطوری هم خیلی دیرتر از حد معمول شده و حسابی من و تو را این انتظار کلافه کرده- پیشنهاد تلاس را بگیری. قراره که فردا دوباره با مدیر بخش و کسی که قراره برایش کار کنی ملاقات داشته باشی- قرار بود امروز یکشنبه با هم بروید کافه ای بنشینید و گپی بزنید که طرف مریض شد و به فردا موکول شد- و اگر قسمت بود آنها بعد از جمع بندی نهایی به تو خبر را بدهند و بعد تو بهشان جواب دهی. اما مهمترین نکته پایان کارت در دفتر تام در کپریت بود که بعد از بیش از یک سال کار در چند بخش کپریت و از آخر ماه مارس به عنوان مسئول در دفتر تام که دایم قرار بود نفر دوم را سریع استخدام کنند و چهار ماه طول کشید و حابی فرسوده و خسته ات کرد و مردک استرسی و بی شعور هم دایم فضای کار را متشنج می کرد- طوری که الان جنیفر به تو میگه چطور تونستی این مدت را تحمل کنی و من که به همسرم می گویم این چه تیپ آدمی است بهم گفته بهتر حالیش کنی که رفتارش را درست کنه و گرنه خودم میام و باهاش حرف میزنم، شوهر طرف البته بدن ساز حرفه ای است. خلاصه که به سلامتی دفتر این دوره هم بسته شد و امیدواریم که پیشنهاد جدید را هر چه زودتر بگیری و این دو هفته را با خیالی راحتتر به کار و درس و استراحتت برسی.

دیروز شنبه هم صبح به جلسه ی HM گذشت که جلسه پر از بحث و کاری بود و عصر هم برای نقد مقاله ی توماش در بار بدفورد آکادمیک دور هم جمع شدیم. بعد از اینکه جلسه تمام شد و اکثر بچه ها رفتند گاری که تازه آمده بود تا بعد از مدتها همدیگر را ببینید با کلی و من و تو رفتیم طبقه ی بالا که رستوارن بود و شامی خوردیم تا حدود ساعت ۸ نشستیم. خلاصه روز بدی نبود اما خیلی خسته شدیم. من که تقریبا تمام روز را به حرف و بحث گذرانده بودم و تو هم که صبح رفته بودی خانه ی نسیم و مازیار تا برای نسیم که رباط پایش را که در اسکی پاره شد و عمل کرده بود نهار درست کنی و بعد هم که جلسه ی ماهانه ی گروه را داشتیم.

امروز هم روز بارانی و آرامی است. تو داری با تهران تلفنی حرف میزنی و من هم بعد از اتمام این پست کارهایم را می کنم تا برای یک قهوه در این روز بارانی با هم برویم بیرون. درس و آلمانی و برنامه ریزی کار اصلی امروز من هست و تو هم باید برای این دو هفته برنامه ریزی کنی تا روزهایت را به سرعت و بی هیچ دستاوردی از دست ندهی. اول از همه استراحت و و شروع ورزش روزانه و کمی هم پیانو بعد هم ترجمه ی متنی که تری برایت فرستاده از فرانسه به انگلیسی و بعد هم نوشتن یکی از دو مقاله ی دموکراسی رادیکال کار اصلی تو در این دو هفته است.

دیشب هم تکستی از کیان گرفتم که گویا از مازیار راجع به بمباردیر من شنیده بود که علاوه بر تبریک خواسته بود که فردا جایی با هم قرار بگذاریم و کمی راهنماییش کنم. خلاصه که برای من هم این ایام باید توام با درس و کار روی کارهای عقب افتاده و آلمانی خواندن و ادامه ی ورزش روزانه ام باشه- تنها کار مفیدی که در طول این چند ماه گذشته انجام دادم.

هیچ نظری موجود نیست: