۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

بیهوشی مجدد


جمعه ظهر هست و تو بجای من رفته ای سر کلاسها تا امروز هر دو کلاس را تو تدریس کنی. تازه رسیده بودی دانشگاه و الان هم دارم بهت زنگ میزنم تا ببینم همه چیز رو به راه باشه. امروز روز تحویل مقاله ی اول سالشون هست و خلاصه کلاس خیلی سنگینی نخواهد بود اما توان رفتنش را نداشتم. دلیلش هم اتفاقی بود که دیروز در حین آزمایش دادن برایم افتاد. دوباره بیهوش شدم و از حال رفتم و بعد از کلی ایجاد نگرانی برای تو سایرین برگشتیم خانه و تمام روز را افتاده بودم توی تخت و روی مبل. کلی ناراحتی و نگرانی مجدد برای تو و دوباره قلب درد و تپش شدید که تا امروز و الان هم ادامه داره و خلاصه که داغون شده ام و داغونت کرده ام. خودت خسته و بهم ریخته از اتفاق شنبه شب حالا باید بار این داستان من را هم با کلاس رفتن بکشی و این هم شد جشن و شادی که قرار بود برای تلاس برایت بگیرم.

عجب داستانی شده بخدا! هنوز به مرز ۴۰ نرسیده چنان فرسوده شده ام که تو بابتم آنقدر نگرانی که خواب و خوراک راحت دوباره برای مدتی از چشمانت رفته. خیلی زپرتی شده ایم و شده ام. خیلی بد!

حرفی ندارم جز تاسف از اینکه درست به خودمان نرسیده ایم و نمی رسیم و اگر اینگونه ادامه دهیم شاید نتوانیم خیلی ادامه دهیم. حیف از این زندگی زیبایی که داریم و ساخته ایم و اگر قدرش را ندانیم.

هیچ نظری موجود نیست: