۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

آبکش ها


بعد از ده روز دیروز اولین روزی بود که کار جدی کردم و رفتم دانشگاه و دوتا کلاسی که باید جمعه ها تدریس کنم را برگزار کردم. خیلی ضعیف شده ام و با اینکه نزدیک به نیمی از وقت را به دیدن یک فیلم مستند گذراندیم اما توان برگشتن به خانه را نداشتم. تو که صبح من را رسانده بودی و از آن طرف رفته بودی دنبال یکی دوتا کار دیگه عصر باید می رفتی کپریت تا تلفن و فاب شرکت را تحویل دهی و با دوستانت خداحافظی کنی تقریبا با هم برگشتیم خانه. قرار بود ریک و بانا را شام ببریم بیرون بابت کار جدید تو و اسکالرشیپ من. متاسفانه جایی که در نظر داشتیم نیاز به رزرویشن از قبل داشت و این شد که سر از رستوارن میلز در همان مجموعه ی دیستلری در آوردیم. شب بدی نبود و کلی حرفهای جالب راجع به سینما و ادبیات زدیم اما از شدت سر و صدا سر درد گرفتیم.

الان هم که باران قشنگی در حال باریدن هست و ساعت ۱۰ صبح شنبه با اینکه من جلسه ی HM و تو هم کلاس مازیار را داری اما آنطور که از شواهد بر میاد هیچ کدام راهی این دو مسیر نیستیم و احتمالا من بعد از اینکه یک قهوه گرفتم به ربارتس خواهم رفت و تو هم خریدی از لابلاز خواهی کرد و به خانه بر می گردی.

شب با مازیار و نسیم قرار و بلیط برای سمفونی شماره ی یک برامس داریم و شاید که بعدش دور هم جایی بشینیم و حالا که نسیم هم پایش بهتر شده و بخیه ها را کشیده و تو هم که به سلامتی از دوشنبه کار جدیدت را شروع می کنی کمی به این مناسبت ها با هم گپ بزنیم.

دیشب که با آمریکا بعد از دو روز حرف میزدیم متوجه شدم که مامانم بابت فشاری که تمام این چند ماه تنهایی برای رفتن به بیمارستان هر شب و بعد از آن خانه ی مادر برای پرستاری از اون کشیده خودش دو شب بستری شده و دکتر گفته که فشار بیش از حد خسته ات کرده. این در حالی است که باید ساعتها با چند خط اتوبوس- در شهری که چندان اتوبوس و حمل و نقل عمومی مفهومی نداره- به بیمارستان میرفت و یک ماشین زیر پای امیرحسین و دو ماشین هم خانه ی خواهر متدینش و شوهر جانماز آبکشش بود (همون آبکش خیلی رساست). کاشکی پولی داشتم و می توانستم دو روز جایی بفرستمش تا استراحت کنه.

هیچ نظری موجود نیست: