۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

یک طرح جامع


خدا را شکر روز خوبی بود بیست و یکم اکتبر. کار خیلی بخصوصی نکردیم اما تصمیمات خوبی گرفتیم. صبح وقت دکتر دندانپزشک داشتیم. اول من و بعد تو و تقریبا تا ظهر طول کشید. تو برگشتی خانه تا کارهای بیمه را بکنی و ویزت دکتر را روی بیمه بگذاری. من هم پیاده با اینکه خیلی حال و انرژی نداشتم رفتم تا بی ام وی که چیز دندانگیری نداشت. خیلی ضعیف شده ام. از داستان پنج شنبه و بیهوشی مجدد تا امروز هنوز روی فرم نیامده ام و کلا اینبار خیلی طول کشید هم لحظه ی بازگشتم و هم توانم برای بلند شدن و هم ریکاروی از آن روز. به هر حال هشدار جدی بود و باید جدی بگیرم وضعیتم را.

رفتن به بی ام وی در واقع بهانه ای بود برای برنامه ریزی کلی بابت درس و تز نوشتن خودم و تو. دایم فکر می کردم که چطور می توانم به وضعیت تو کمک کنم خصوصا حالا که به سلامتی کار جدید را پیش رو داری. بلاخره طرح نسبتا معقولی به ذهنم رسید و بعد از اینکه کمی روی کاغذ بالا و پایینش کردم به نتیجه ی اولیه ای رسیدم که عصر وقتی با هم حرف زدیم و نگاهی بهش انداختیم تو را هم راضی کرد.

در واقع طرحش از چندی پیش که داشتم به تشکیل یک گروه مطالعاتی فکر می کردم به ذهنم خطور کرد. در یک سطر داستان از این قراره که می خواهم برنامه ای برای مطالعه ی همزمان متون و متفکران معینی برای خودم و تو تعریف کنم که با وقت بیشتری که من دارم کمک می کنه تا تو از یادداشتهای من هم استفاده کنی و طرح خودت را پیش ببری. البته پروژه های ما همپوشانی کامل ندارند اما بطور تقریبی می توانیم از روی دست هم جلو بریم. به نظر که شدنی است و باید دید که در عمل چه خواهد شد. داستان گروه مطالعاتی را هم دارم با دقت در انتخاب خیلی محدود از چند نفر و بعد هم تهیه ی یک لیست جامع و بنیادین برای سال آتی جلو می برم- تا ببینیم چه میشه.

عصر تو رفتی ورزش و من که هنوز خیلی حال ندارم ماندم پشت میز و کمی لویناس خواندم برای فردا. البته بعیده که بتوانم متن را تمام کنم اما خواندن دوباره ی این بخشها برایم جالب بود و فهمش کمی عمیقتر.

فردا تو نهار با میریام قرار داری که اولین رئیس و مدیری بود که در کپریت داشتی و اتفاقا خیلی هم ازت حمایت کرد. حالا در مرخصی دوره ی زیمان هست و بعد از مدتها قراره که همدیگر را ببینید و البته می داند که تو در تلاس به سلامتی کار گرفته ای. من هم که کلاس آشر را دارم و البته گوته که نخواهم رفت. دوست داشتیم که به موزه ی ROM برویم برای دیدن نمایشگاهی که از مصر باستان آورده اما بعیده که برسیم. شاید اما شب سینما برویم تا فیلم کاپیتان فیلیپ را ببنیم.

فیلم دیشب یعنی ۱۲ سال برده خیلی خوب بود. تو و عده ی زیادی دور و برمون خیلی جاها گریه تون گرفت اما با توجه به واقعی بودن داستان تاثیری که داشت خیلی خوب بود. احتمالا شانس اسکارهای زیادی را خواهد داشت. فیلم خوبی بود.

با مادر حرف زدم که گفت مامانم کمی بی حال بوده اما هر چی زنگ بهش زدم تلفنش جواب نداد. به امیرحسین تکست زدم که گفت بهتره و خوابه. مامان و بابای تو که یکی در تهران و دیگری در مشهد هست هم سرماخورده اند و خلاصه همگی در چهار گوشه ی عالم فعلا افتاده اند. زمستان داره میرسه و هوا حسابی سرد شده ما هم باید مراقب باشیم و گرنه خودمان هم با این بی حالی و داستانهایی که داشتیم مستعد همین داستانیم.

هیچ نظری موجود نیست: