۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

بی توان


پنج شنبه شب هست و تو رفته ای تا کریستینا دختر ماریا که قرار بود هفته ی پیش شام بیاد خانه و من حالم بد شد و به تعویق افتاد را به خانه اش برسانی. من کلاس گوته داشتم اما مثل هفته ی پیش نرفتم. خیلی انرژی و حال ندارم و خیلی ضعیف و خسته شده ام. این ورزش هر روز و وزن کم کردن مدام در طی تابستان حسابی عوارضش را داره نشان میده.

سه شنبه بعد از اینکه من از کلاس آشر به خانه آمدم و تو هم بعد از قرار نهار که با میریام در  *یورک دیل مال* آمدی و رفتیم سینما فیلم کاپیتان فلیپس با بازی تام هنکس که فیلم خوش ساختی بود و احتمالا نامزد چند اسکار میشود. چهارشنبه هم تمام روز را خانه کنار هم بودیم و تو خصوصا خیلی داری سعی می کنی که من را رو به راه کنی. عوض اینکه من به تو برسم که به سلامتی دوره ی مرخصی ات بود و از هفته ی آینده میروی سر کار اوضاع برعکس شده. به هر حال دیروز خیلی حالم بهتر بود و با کمی مشورت و فکری که با هم کردیم به این نتیجه رسیدیم که اگر مامانت بجای تابستان بهار بیاید برای همگی بهتره. البته امروز که باهاش حرف زدیم گفت نه و ترجیح میدهد تابستان بیاید. گفت که اظهارنامه ی مالیاتی را دو سه ماه جلوتر میده و درسهایش را تمام می کنه و کلی کار دیگه که هر دو مطمئنیم که هیچ کدامش را نمی تواند عملی کند. به هر حال اگر سر آن وقت که گفته میاید نیاید من آلمان نخواهم رفت چون نمی خواهم تو را تنها بگذارم که وقتی از سر کار بر می گردی خودت چراغ را روشن کنی و تنها بشینی، تنها بمانی.

امروز صبح هم تو که می خواستی به من حال بدهی گفتی صبحانه برویم بیرون که بعد از مدتها رفتیم اینسومنیا که اصلا خوب نبود. اول اینکه جزو اولین نفرات بودیم و خیلی خالی بود و بعد هم کیفیتش مثل سابق نبود. بعد هم رفتیم یکی از این باشگاههای بدن سازی نزدیک خانه که دو ساعتی وقتمون رفت تا بلاخره طرف یک پکیجی قالبمون کرد و برگشتیم خانه. ساعت ۴ بود که کریستینا آمد و من هم اول به هوای کلاس آلمانی ولی بعد رفتم در یکی از این کافه های نزدیک خانه نشستم و کمی مقاله ی آشر  را که سه شنبه در جواب سئوالم بهش ارجاع داد را خواندم. جالب بود ازش راجع به جامعه ی از خود بیگانه ی مارکس پرسیدم که چگونه می توان در چنین جامعه ای ظهور قاعده ی اخلاقی لویناس را انتظار داشت که گفت جواب به این سئوال پروژه ی اخیر من هست و دارم کتابم را درباره اش می نویسم. وسط بحث بودیم که آیدین آمد و ادامه ی بحث را به اسم خودش هایجک کرد. به هر حال مقاله ی جالبی به نظر میرسه و احتمالا فردا بجای درسهای خودم و زبان آلمانی و هزارتا کار دیگه که دارم بعد از دو کلاسی که باید تدریس کنم ادامه اش خواهم داد.

فردا شب قراره که ریک و بانا را شام مهمان کنیم به مناسبت کار جدید تو و البته بمباردیر من که قبلا قرار بود با اعلاء که آمده بود اینجا همگی به شهرزاد برویم اما ریک مریض شد و حالا یک خرج اضافه افتاد گردنمون. شنبه شب هم با مازیار و نسیم به توصیه ی مازیار به شنیدن سمفونی شماره ی یک برامس خواهیم رفت که توسط کنسرت دانشگاه تورنتو اجرا خواهد شد. البته ظهرش که تو به مازیار کلاس پیانو داری و من هم جلسه ی این هفته ی HM را خواهم رفت. یکشنبه را داریم با کلی کار. تو که باید ترجمه ی فرانسه ی متنی که تری بهت داده را تمام کنی و البته به سلامتی آماده ی شروع کار و زندگی جدید در تلاس شوی و شویم و من هم باید تصحیح برگه های دانشجویان را آغاز کنم.

اما فردا برای تو روز خداحافظی از کپریت هم هست. قراره که پیش از ظهر بروی آنجا و علاوه به اینکه تلفنت را تحویل میدهی با دوستانت هم خداحافظی کنی. دوره ی در مجموع سخت و بعضا غیر قابل تحملی بود اما به قول جودی رئیس کارگزینی کپریت چنان رزومه ای برای خودت ساخته ای که نه تنها رفتن تو برای کپریت از دست دادن بزرگی است که برای تلاس به دست آوردن گنج است. برای همینه که بهت میگم تو افتخار منی عشق من. تو گنج منی. 

هیچ نظری موجود نیست: