۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

شب اجرا


دیشب تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت از ۳ گذشته بود. الان هم نزدیک یک بعد از ظهر هست و تازه کارهای تمیز کاری خانه را تمام کرده ایم و می خواهیم یک سر با ماشین بریم کمی اطراف را بگردیم.

اما از دیشب بگم که شب خوبی شد. سالن پر بود و تمام بلیطها که برای چنین مراسمی آنهم در اینجای دنیا عدد خوبی بود تمام شد. تقریبا از واکنش حضار و صحبتهای بعد از کار معلوم شد که قطعه ی ما بیش از بقیه به دل مردم نشسته بود. خود نوازندگان که دایم به من می گفتند که بخصوص بعد از نوشتن قطعه ی توضیحی انگلیسی حس و حال به مراتب بهتری با اثر برقرار کرده اند و خیلی دوستش داشتند.

تو هم که در کنار بانا و آیدا نشسته بودی در ردیف دوم می گفتی که خیلی کار خوب شده بود. البته ایرادات داستان هم به هر حال سر جایش بود اما شاید بدترین تکه قطعه کیان بود که آی آدمهای نیما بود و هم به زور یک سخنرانی بی ربط توسط یک بابایی اولش بود که به شدت بی سر و ته بود و بدتر از آن خیلی بی ربط. خود قطعه هم خیلی خوب نبود. بانا که اشک در چشمهایش جمع شده بود و می گفت تجربیات ۱۵ ساله ام در تائتر بهم میگه که تو باید هنرپیشه میشدی یا بشوی. بهش گفتم که در نوجوانی کار تلوزیونی و در جوانی هم کمی تائتر کار کرده ام اما مسیرم را با اینکه خدا بیامرز استاد سمندریان دایم بهم می گفت که بمان تا از تو هنرمند خوبی بسازم عوض کردم و شدم روزنامه نگار و بعد هم که فلسفه.

خلاصه که کار و تجربه ی بدی نبود. بعد از اجرا هم رفتیم همراه با جمعی از بچه ها بار روبرو و گپ زدیم و تا رفتیم خانه ی مازیار و نسیم که ماشین را برداریم و نجلا و دوستش علی را برسانیم شده بود ۲ صبح.

مشکل کار دیشب البته مشکل روحیه و فرهنگ ایرانی است. سامان و پویا که اینجا بزرگ شده اند و مازیار که تجربه ی کار حرفه ای به مراتب بیشتری از جمع داره کاملا گروهی و تیمی فکر می کنند اما کیان و آفرین می خواستند که همه چیز در خدمت قطعه ی آنها باشه و آنها بیشتر دیده شوند. اتفاقا عکس کار هم در آمد. به هر حال این روحیه گویا درونی ما شده.

پدر و مادر آفرین را هم دیدم که البته خیلی برخورد برخلاف انتظار سرد و فرمالی بود. بخصوص که شب قبل با مامانم که حرف زدم خیلی از خاطراتشان گفت و می دانستم که پدرم و آقای منصوری از جمله ی صمیمیترین رفقا بوده اند و کار به تاسیس شرکت کشید و بعدها هم اصغر صادقی به جمعشان اضافه شده و ... به هر حال زندگی و روحیه ی آقای منصوری همیشه برایم جالب بوده کسی که دکترای فیزیک از انگلیس داره و تصمیم می گیره شاه را ترور کنه و ترور نافرجامشان به حکم اعدام و بعد از سالها به عفو بعد از ندامت بر می گرده و خلاصه داستانها. البته مامانم از اینکه بعد از مرگ بابام هرگز سراغی از ما گرفته نشد- نه فقط توسط اینها که توسط خیلی دیگر از دوستانشان- دلخور بود اما بیش از سی و چند سال هست که گذشته و دیگه حرفی از آن به میان نمیاد. هر چند گویا مامان آفرین اشاره ی به تو کرده بود که بله ما از هما جان دیگه خبری نشنیدیم و تو هم بهش گفته بودی که به هر حال احتمالا ایشون در شرایطی بوده که دوستان باید کمی احوالپرس می بودند.

خلاصه که از جمع آشنایان ما تنها فرشید آمده بود که نمی دانم از کجا خبر دار شده بود. چون من و تو به هیچ کس نگفته بودیم. امشب هم قراره بریم خانه ی آیدا برای خداحافظی و مازیار و نسیم هم می آیند. فردا باید ماشین را پس بدهم و با یادویگا قرار دارم که به گوته بروم و باهاش در مورد طرحی که بابت دیوان شرقی-غربی گوته و دویستمین سالش دارم حرف بزنم و ببینم آنها ساپورت مالی می کنند یا نه. بعد طرحی برایش بنویسم و کار را جلو ببرم.

برای شام هم که سنتی گفته می خواهد بیاید و من و تو را بعد از مدتها ببیند.
درس هم که هیچ!

هیچ نظری موجود نیست: