۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

باز هم کمکم کردی


داری با خاله فریبا اسکایپ می کنی و بعدش هم قراره که با هم نهار بخوریم. بعد از مدتها بلاخره نوبت غذای مورد علاقه ی من پاستا شد. دیروز بعد از اینکه از دو تا کلاسی که درس دادم برگشتم خانه با تو هم که از سر کار برگشته بودی کمی استراحت کردیم و بعد از اینکه تو کمی به کارهای جیمی رسیدی و من هم ورزش کردم رفتیم کنسرت سالار عقیلی که نسیم گفت ساعت ۳ بعد از ظهر از تهران رسیده بوده تورنتو و شب هم ساعت ۸ قرار بود اجرا داشته باشه. کنسرت ضعیفی بود اما دست مازیار و نسیم درد نکنه که به هرحال برای ما هم بلیط گذاشته بودند. اتفاقا مازیار و اجرای پیانویی که داشت بهترین تکه ی کنسرت دیشب بود.

امروز صبح بعد از اینکه یک ساعتی با هم در تخت حرف زدیم و تو در پاسخ حرفهای من بهم کلی روحیه دادی برای صبحانه-نهار رفتیم کرما. از آنجا من پیاده رفتم بی ام وی و چندتایی کتاب خریدم که حسابی کردیتم را اصطلاحا اور کرد و زد بالاتر و بعد هم برای مریام به سفارش تو بسته ای چای مخصوص از مغازه ی دیویدز تی گرفتم و آمدم خانه. تو هم در حال درست کردن نهار بودی که کمی اسکن از جیمی رسید و من انجامشان دادم تا الان.

اما حرفهایی که با هم زدیم مهمترین اتفاق این مدت بود. من بهت گفتم که مدتی است که البته با پیش بینی که خودم از قبل می کردم- و نه به این شدت- متوجه شده ام که کلا نه تنها حوزه ی تاثیرگذاریم را از دست داده ام که حتی توان و انگیزه ام هم در حال از دست رفتن کامل هست. به قول تو در شاهد سوختن کامل استعدادهایم هستم- اگر البته از اول به وجود استعدادی قایل باشیم.

شاید یکی از دلایلش همین فعالیت هنری هفته ی پیش بود و دلیل دیگرش خبر بسیار خوشحال کننده ی پاس کردن تز دکتری ناصر با نتیجه ی درخشان طوری که احتمال چاپ کردنش با یک انتشاراتی معتبر خدا را شکر تضمین شده هست. داشتم فکر می کردم که کارها و راههای هنری بخصوص در زمینه ی تائتر و سینما را به قصد و عمد کنار گذاشتم و بستم با اینکه خدا بیامرز سمندریان خیلی مخالفت کرد. بعد هم روزنامه نگاری را بخاطر کوچک دیدن فضای کار و مثل آن یکی کارآمد نبودن و نا سالم بودن افکار خیلی از *اسم* ها ترک کردم با اینکه دوباره بودند آدمهای و اساتیدی که بهم گفتند نکن. تغییر دوباره دانشگاه و رشته دادم با اینکه می دانستم کار بسیار سختی پیش رو دارم. بد پیش نمی رفتم. تو شاهدی. نه تنها از لحاظ نمره و درس و استاد که از نظر درونی هم راضی بودم اما می دانستم باید رفت. تو مثل همیشه همه کار کردی و فداکاری و خلاصه رفتیم. زبان خواندم و دوباره درس و باز هم بد نبود. البته دیگر آن افق را پیش چشم نداشتم اما می دانستم به قول دنی داریم درست می رویم جلو.

نه اینکه حالا پشیمان شده باشم. اما احساس می کنم بیش از آنچه که فکر می کرده ام خطای محاسباتی داشته ام. کار علاوه بر سختتر بودن از آنچه که می نمود نکته ای در دل خود داشت که من را از خودم ناامید کرده. من برخلاف آن حوزههای قبلی که یا به واسطه ی استعدادی دورنی و یا به واسطه ی کار در زبان و فرهنگ خودم نیاز کمتری به تلاش داشتم تا دیده شوم اما اینجا اساسا من تلاش نمی کنم و این تمام داستان را مغلوبه می کنه. نه اینکه خسته شده ام بلکه این راه با این تلاش و کوشش به انجام و فرجام نمیرسد.

خیلی با من حرف زدی و نکات خیلی خوبی- مثل همیشه- گفتی. راست می گویی قرار شد که کمی بیشتر و دقیقتر تلاش کنم. قرار شد کاری در جانب اما در جانب و مهم مثل نوشتن و ترجمه را دوباره آغاز کنم. قرار شد رنگ خودم را به جهان پیرامونم دوباره ببخشم و یاد بگیرم که صبور باشم و تلاش کنم. شاید یک وب سایت شاید یک مجموعه مقاله و هزار چیز دیگر که لازمه اش کار در زبان و فرهنگ انگلیسی و البته وقت مناسب در حوزه ی تمدنی و فرهنگی خودمان هست. خیلی حرفهای خوبی بهم زدی و مثل همیشه خیلی درست. بهم گفتی که حتی اگر نمی خواهم پیوندی بین کار دانشگاهیم با ایران برقرار کنم- که از اول هم نخواستم و نمی خواهم- حداقل درست در این طرف کار کنم.

باید دوباره فکر کنم. شاید هنوز راهی باشد. شاید هنوز فرصتی و شاید هنوز مخاطبی. شاید ...

هیچ نظری موجود نیست: