۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

یک روز تمام برای یک مقاله


دیروز چهارشنبه بعد از کلاس دیوید- که ۶ دانشجوی ایرانی هم سر کلاس بودند- وقتی که تو هم آمدی دانشگاه با هم رفتیم سر کلاس تری که مکتب فرانکفورت را درس میده. خیلی کلاس داری و اداره ی مباحثش ضعیفه و خلاصه نه از کیفیت دانشجوهای سر کلاس خوشم آمد و نه از کیفیت کلاس و استادش. خلاصه که بعد از کلاس تری بجای اینکه برم سر لکچر کامرون با تو آمدم خانه و یک ساعتی کارهای اسکن جیمی را کردم و بعد هم رفتم ورزش. تو هم قبلش رفته بودی و خلاصه شب آرامی را گذراندیم.

امروز هم بعد از اینکه با تو تا دم ایستگاه قطار آمدم به هوای اینکه برم کرما و متن درسی که فردا باید بدهم را بخوانم. اما تا همین الان که ساعت نزدیک ۸ شب هست خواندنش طول کشید. نه به دلیل سختی و طولانی بودنش که به دلیل قطع کلی ارتباطم با فضای درسی و خواندن متون کلاسیک.

خلاصه که نه به خواندن درس هفته ی بعد رسیدم نه به خواندن آلمانی و نه لویناس و نه هیچ کار دیگه ای. تمام روزم را از دست دادم از بس که به تن پروری عادت کرده ام. تو هم که با تهران حرف زده ای و خیلی روحیه ای نداری چون اوضاع خیلی خرابتر از آنچیزی است که فکر می کردیم. بابات از تو خواسته که با جهانگیر حرف بزنی و بهش بگی که زودتر جمع کنه و بره ایران که دیگه توان مالی و حالی نداره. بنده ی خدا از تو پرسیده که جهانگیر گفته تا پایان سال تحصیلی درسش تمام میشه، درسته یا نه. هنوز بعد از ۸ سال به اندازه ی یک سال واحد پاس نکرده. البته تو هم به بابات نگفتی اما پیشنهادش را قبول کردی و حالا قرار است با جهانگیر حرف بزنی.

فردا کلاسهای تدریسم را دارم و تو سر کار می روی و شب هم با دعوت و بلیطهایی که مازیار و نسیم بهمون داده اند قرار است به کنسرت سنتی که مازیار هم می نوازد برویم.

هیچ نظری موجود نیست: