۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

مهمان صاحب مغازه


دوشنبه صبح هست و تو سر کار رفته ای و من تازه از کرما برگشته ام. امروز باید طرح اول پروپوزال OGS را بنویسم. نمی دانم چه مرگم شده که کلا دستم به هیچ کاری نمیره و تنبلی شده اصل زندگی.

صبح قبل از اینکه از خانه بریم بیرون چند دقیقه ای را با جهانگیر اسکایپ کردی که داشت می گفت که به بابا بگو و راضیش کن که برایم ۳۰ هزار درهم بفرسته تا از یکی از این دکانهای اینترنتی که به اسم یک دانشگاه مدرک صادر می کنه یک لیسانس بگیرم و بعد برگردم ایران چون بعد از ۸ سال رویم نمی شود که با دست خالی برگردم. ضمن اینکه گفت همان دانشگاه زپرتی در دبی هم بابت نمرات ضعیفش اخراجش کرده و خلاصه اوضاع حسابی قمر در عقربه. تو هم بهش گفتی که بهتره همانطور که خود بابا هم گفته برگردی ایران چون اصلا آه در بساط نداره که بتواند حتی یک سوم این مبلغ را برایت جور کنه.

اما دیروز. روز بالا و پایینی بود. صبح با بی حالی و سرماخوردگی من به پیشنهاد تو برای کمی از آخرین روزهای نسبتا آفتابی و گرم گفتیم استفاده کنیم و بریم کمی بیرون قدم بزنیم. تو گفتی بریم کرپ اگوگو. رفتیم و آنقدر معطل شدیم که خنده مان گرفته بود. گویا صبح زود برایشان دردسر پیش آمده بوده و تا آمده اند شیشه های شکسته شده ی لیمونادها را تمیز کنند از کارهایشان عقب افتاده بودند و خلاصه صاحب مغازه که آخرین بار روزی که می رفتیم پاریس در فرودگاه تورنتو دیدیمش که داشت دخترش را می فرستاد و باهاش کمی گپ زدیم برخلاف همیشه خیلی عصبی و به قول خودش حسابی از کارهایشان عقب بود. چند نفری که میزهای کناری را نشسته بودند بلند شدند و رفتند اما ما نشستیم و گفتیم بهتره طرف دیگه از جانب ما احساس فشار نکنه. موقع حساب کردن گفت اجازه نمیده و مهمان او بوده ایم. گفتیم باشه برای دفعه ی بعد که گفت با این کار حالش را بهتر می کنیم. خلاصه که مهمان صاحب مغازه شدیم و بعد از آنجا کمی در یورک ویل قدم زدیم تا یک فروشگاه سی دی موسیقی که نزدیک به یک ساعتی هم آنجا بودیم و خلاصه بعد از اینکه کلی گشتیم تا ۵ سی دی کلاسیک و جاز انتخاب کردیم- به هوای اطلاعات اشتباهی که خانم فروشنده بهمون داد مبنی بر خرید ۵ سی دی و پرداخت ۸ دلار برای هر یک به عنوان دیل سال- صاحب مغازه آمد و گفت این دیل و معامله شامل تنها آن چند ردیف سی دی میشه که کلا در حالت عادی هم ۱۰ دلار بیشتر نبودند. خلاصه که خیلی وقتمان رفت. اما شوپن و راخمانیف گرفتیم و آمدیم سمت خانه. در راه اتفاقا میریام را دیدیم و تو ما را بهم معرفی کردی.

در خانه که بودیم خیلی احمقانه بابت عکسهایی که نجلا گذاشته بود برای اولین بار در چنین زمینه هایی حرفمان شد و در واقع دچار سوءتفاهم شدیم و از دست هم دلخور. تمام روز تحت تاثیر این داستان گذشت تا عصر که هر دو تلاش کردیم و علاوه برای اینکه از دل هم در آوردیم کمی هم سعی کردیم شب را آرامتر و خوشتر بگذرانیم که هفته ای سخت پیش رو داریم.

با مادر حرف زدیم و گفت که بابت اینکه خاله آذر و شوهرش دایم امیرحسین را برای ضمانت دادن خرید کامپیوتر سر می دونند ناراحت هست. قرار شد دوباره بجای اینکه ۳ هزارتا ایران بفرستیم و ۲ تا آمریکا این ۵ هزارتای اولیه ی اوسپ تو را نصف نصف کنیم. خلاصه که داستانی شده. باز هم به قول تو خدا را شکر که الان امکانش هست که قرض بگیریم و زیر بار تعهد برویم برای خانواده هامون اما به هر حال هر دو بی آنکه اشاره ای کنیم حسابی نگران آینده هستیم. خدا بزرگه و امیدواریم که همانطور که تا امروز در نمانده ایم در آینده هم همه چیز خوب پیش برود.

هیچ نظری موجود نیست: