۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

هشداری دوباره


داستان من:

وقتی درسهایت را سر برنامه پیش نمی بری، وقتی به کارهایت سر وقت نمی رسی، وقتی قدر لحظه را نمی دانی و همه چیز را به بعد موکول می کنی و ... خلاصه باید بدانی که دائم در حس تعلیق به سر خواهی برد.

از شروع درس و خواندن و نوشتن که هیچ خبری نبوده و نیست. صد رحمت به تابستان پارسال که لااقل کمی درس می خواندم اگر چیزی نمی نوشتم. سه شنبه که هیچ تماما به المپیک گذشت. اگر کمی از غیرت همین ورزشکاران را الگو قرار می دادم باید طور دیگر زندگی می کردم. دیروز هم با اینکه قرار بود دکتر دندانپزشک بروم و قرار بود که حدود ۳ ساعتی کار روی بریجها بکنه اما در آخرین لحظه تماس گرفتند که دکتر دیوید رفته و اگر مایلید با دکتر دیگری کار کنید. گفتیم باید اول تکلیف حساب سازی های دیوید بشه- پول دوتا دندان از بیمه گرفته و هنوز هیچ کاری نکرده- بعد با دکتر تازه شروع می کنیم.. خلاصه این شد که دیدم بهتره بروم دانشگاه و کتابهای اسکات لایبرری را پس بدهم تا جریمه نشدم و کمی هم پیگیری کارهایم را بکنم. رفتم و متوجه شدم جودیت هنوز کار ثبت نام این مقطع من را نکرده و به همین دلیل نه تنها هنوز با کلاس تدریسم موافقت نشده که اوسپ هم داره از دست میره. خلاصه از این طرف به آن طرف دانشگاه رفتن و آمدن و ... هیچ نتیجه ای نداشت و کار افتاد به دوشنبه زمانی که خانم از تعطیلات ده باره ی تابستانی اش برگشت.

از آنجا به گوته رفتم و تا برگشتم خانه شده بود حدودهای ۱۰ خلاصه که بعد از مدتی یک روز تمام درگیر کارهای جانبی و بخصوص داستانهای همیشگی اداری دانشگاه یورک بودم. چیزی که باعث شد تصمیمم برای رفتن از یورک جدی تر بشه.

داستان تو:

طبق معمول روزی ۸ ساعت کار در شرکت و بعد هم آمدن خانه و چند ساعت برای جیمی کار کردن. چشمهای قشنگت شبها حسابی قرمزه. هر چه هم می گویم فایده ای نداره چون به قول تو فعلا باید اینکار را کرد. بخصوص که بابت ویزای مامان و بابات ضروریه. شب که آمدم داشتی با سپیده در استرالیا حرف میزدی و بهش بابت درگیری های شدیدش با همسرش دلداری می دادی. خیلی برایش ناراحت بودی و میگفتی که بچه شان خیلی داره اذیت میشه. خلاصه که با فشار کار و البته فشار روحی مقالات ننوشته روزها را به شب می رسانی. جالبه که من هم فشار کارهای دانشگاهی را حسابی دارم اما کار هم نمی کنم. ببین که تو چقدر متانت داری.

ساعت ۷ صبح پنج شنبه هست. کلی مشق آلمانی برای امروز دارم و تو هم داری کارهایت را می کنی تا بروی سر کار. همراهت میایم و بعد میرم کرما و آلمانی می خوانم. شاید هم برای نهار بیام پیشت که کمی با هم باشیم. باید شروع کنم و گرنه دیگه فرصتی برای جبران نیست.

دیروز در دانشگاه فرانک را دیدم. تازه دکترایش را بعد از ده سال گرفته و گفت برای نزدیک به ۱۰۰ جا اقدام کرده اما چون هم سنش بالاست و هم هنوز آنچنان چیزی چاپ نکرده جز قراردادی که برای یک سال دانشگاه باهاش بابت درسی که در گروه ارتباطات بسته فعلا از آینده اش خبری نداره. هشداری دوباره بخصوص به من.
 

هیچ نظری موجود نیست: