۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

داستان های مرجان


یکشنبه صبح هست و هوا بعد از بارانی که تمام دیشب بارید به نظر خیلی خوب میاد. البته قراره امروز هم بارانی باشه که فعلا نیست. برخلاف یکشنبه ها امروز از تمیزکاری خانه خبری نیست چون فردا هم تعطیله و کارهای یکشنبه به فردا موکول شده. مثل روش درس خواندن ما و بخصوص من که دایم به فردا موکول میشه. از پنج شنبه که قراره بوده درس شروع بشه تا امروز که قطعا به درس نخواهم رسید خبری از کار کردن نبوده و نیست. خیلی خیلی بد شده ام. اما پنج شنبه تمام روز درگیر آلمانی بودم که به شدت سخت شده و فشرده. اتفاقا برنامه ی ترم بعد را هم روی سایت گذاشته اند که دو روز در هفته و سه شنبه پنج شنبه خواهد بود اما نکته ی عجیب داستان اینه که چهار ترم جدید بر اساس برنامه ریزی اتحادیه ی اروپا تا سطح پیشرفته اضافه کرده اند که یعنی ۲۵۰۰ دلار دیگه و من نه تنها صلاح نمی دانم چنین هزینه ای را اینگونه و اینجا بابت آلمانی متقبل بشم که اساسا هم چنین پولی را نداریم. حالا قرار شده در مورد جزییات داستان بیشتر اطلاع رسانی شود اما به نظرم که با این اوضاع یا دانشگاه باید سطح و لول اسکالرشیپش را پایین بیاره یا باید فکر دیگه ای کرد. بهت گفتم که بجای اینکه یک سال اینطوری (اگر به همین شیوه ای که الان هست باشه) و اینجا هزینه کنم ترجیح میدهم کمی بیشتر پول بدم و سه ماه برم آلمان. به هر حال معلوم هم نیست که حسابهای زمانی و مالی همینطوری که من فکر کردم باشه و باید دید که دقیقا چه برنامه ای دارند. اما نکته اینه که فعلا درسم تعطیل شده و دایم داستان داستان آلمانی خواندن شده.

اما پنج شنبه برای نهار آمدم محل کار تو تا هم آنجا را ببینم و هم با هم بریم سن لورنس مارکت که تو انجا را بهم نشان دهی. جای بسیار جالبی بود و فهمیدم که چرا تو اینقدر برای این مارکت هیجان داری. نهار رفتیم جک استور و من از آنجا رفتم کلاس و تو هم بعد از کار می رفتی خانه. شاید تنها کاری که این روزها مرتب انجام داده ام بعد از آلمانی خواندن، ورزش کردن بوده و البته هر کدام یک ساعت بیشتر نبوده. خلاصه پنج شنبه و جمعه مثل روزهای معمول گذشت. تو رفتی سر کار و من هم با اسم آلمانی وقت تلف کردم.

جمعه عصر با سوزی و اوکسانا و دوستش رفتیم یک رستوارن بسیار معمولی اما به شدت گران مراکشی. شاید اگر کمی تمرین رقص تو با رقاص عربی نبود که کلا هیچ چیزی نداشت. با اوکسانا و سوزی و گفتیم و خندیدیم و از این نظر بد نبود. اما جالب اینکه با اینکه تقریبا نفری ۱۰۰ دلار شد ساعت ۸ و نیم گفتند که لطفا میز را خالی کنید که می خواهیم برای سری بد آماده اش کنیم. خلاصه که روش احمقانه و بی ادبانه ای بود.

دیروز شنبه با پیشنهاد تو برای صبحانه رفتیم کرما و بعد از اینکه کلی با هم درباره ی آینده و زندگی و نحوه ی بهتر جا افتادن در کانادا و بسیاری از مسایل اینگونه حرف زدیم و بعد از اینکه تو رفتی سمت خانه تا برای شام شب که قرار بود مرجان بیاید آماده بشی من کمی آلمانی خواندم و بعد رفتم بی ام وی و تا آمدم خانه ساعت حدود ۲ بود. عصر رفتم ورزش و تو تمام مدت داشتی شام و دسر و... درست می کردی. البته باید به کارهای جیمی هم می رسیدی. نکته ای که بخصوص چهارشنبه و پنج شنبه شب خیلی آزار دهنده بود برای من این کار بیش از حد تو بود بعد از اینکه می آمدی خانه تازه باید برای جیمی چند ساعت با لپ تاپ کار می کردی و حسابی خسته و فرسوده می شوی.

شب که مرجان آمد داستانهایی از زندگی اش با فرشید و بی ادبی و تحقیری که در زندگی با او متحمل می شد گفت که باورکردنی نبود. ضمن اینکه می توانم متوجه ی اغراق آمیز بودن برخی از گفته هایش باشم اما مطمئنم که در مجموع اینکه کلا فرشید هم مانند اکثر مردهای جهان سومی-خاورمیانه ای به شدت مردسالار و تحقیر کننده زنان هست شکی ندارم. یکی دو چشمه از حرفهایش همین الان هم گویای این روحیه هست. اما شاید جالبتر از آن داستانی بود که راجع به دایی اش که مطمئنیم که درسته و خودمون هم کم چشمه از منصور ندیدیم و حرفهای چپ اندر قیچی دایمی علی گفت و بعد هم که شاهکار شب قصه ی اسکندر بود که می خواسته طرف را اغفال کنه. در مجموع اما شب بدی نشد. تا مرجان رفت ساعت نزدیک یک بود و همین که آمده بود هم بخاطر این بود که کامران آمریکا پیش خاله اش هست. مرجان که رفت با اینکه خیلی خسته بودی و گفتی بیا بریم بخوابیم تا فردا که ظرفها را تمیز کنیم گفتم بگذار که من هم کمی کمکت کرده باشم. تا ظرفها را شستم و آمدم در تخت شده بود ۲ و البته صبح هم تو ساعت ۸ بیدار بودی و کلا از آنجایی که عادت کرده ای صبحهای زود بابت رفتن سر کار بیدار شوی خوابت نمی برد و خلاصه نتونستیم درست استراحت کنیم.  

خلاصه دیروز که به درس نرسیدیم و بخصوص تو که برنامه ات این بود که در این لانگ ویکند داستان بوک رویویو درس جامعه شناسی سیاسی را تمام کنی که بسیار بعیده. چون امروز هم با آیدا و آریو و بچه هاشون، نسیم و مازیار، و خواهر آریو یعنی ماندانا و همسر یونانی اش به خواست آیدا برای صبحانه داریم میریم هات هاوس.

****

الان که از اینجا دارم می نویسم بعد از ظهر هست و ما برگشته ایم خانه. روز خوبی بود. من و اودی (اودیوس) کلی با هم حرف زدیم و بعد از صبحانه با اینکه باران شدیدی می آمد چون خانمها می خواستند رفتیم مارکت نزدیک هات هاوس که یکشنبه ها مثل سمساری است. اتفاقا ما هم یک جفت شمعدانی قشنگ گرفتیم و آمدیم خانه. مازیار که برای کنسرت شب شعر نو و موسیقی نو اصرار داشت چند ویکند من و نجلا و خودش در خانه شان تمرین کنیم و امروز عصر را بابت این کار گذاشته بود با تلفنی که نجلا بهش کرد که امروز نمی تونه بیاد گفت پس برای یکشنبه های آینده در این ماه با هم قرار بگذاریم. این داستان هم برای من شده درد سر. البته بیش از هر چیز خودم مقصرم که هم قبول کردم و هم بخصوص با کار نکردن سر وقت فرصت کارهای دیگه ام را هم دارم از دست میدم. به هر حال امروز بعد از برانچ و کمی در مارکت گشتن و دنبال کردن خبرهای کشتی المپیک که با مدال سوریان آغاز شده و خوشحالمون کرد با ماشینی که مازیار و نسیم گرفته اند و ما را تا خانه رساندند آمدیم خانه. ساعت ۴ هست و باید کمی کار کنیم تا بتونیم شب با خیال راحت از فیلم دیدن و کنار هم بودن لذت وافی و کافی ببریم.


 

هیچ نظری موجود نیست: