۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

۷۷۷: ۲۱ می شود؟


درست یادم هست که پیش از پایان ترم در ماه مارچ بود که تصمیم گرفته بودم که تمام کارها و مقالات درسیم را تا امروز تمام کرده باشم. تا امروز یعنی ۲۱ آگست که دو هفته ای به شروع دانشگاه و سال تحصیلی جدید مانده و قصد داشتم در این دو هفته بیش از هر چیز به خودم و تو و استراحت و انجام کارهای دلخواه غیر درسی بگذرانم. خب! حالا آن روز رسیده و وضعیت من درست ۱۸۰ درجه عکس آنچیزی است که تصورش را داشتم. با آمدن مامانم درست در پایان ترم برای سه هفته و بعد درس نخواندن و بعد به مسافرت رفتن و بعد آلمانی خواندن رسیده ام به جایی که اسمش ناکجا آباد هست. دو هفته مانده و بعد از حذف دو مقاله از درسهای جیم ورنون هنوز کلمه ای برای مقالات لویناس و سرمایه ی مارکس نخوانده ام چه برسد به نوشتن.

با همه ی این حرفها نمی خواهم مثل سابق خودم را دایم در هراس و شوک از کارهای عقب افتاده نگه دارم. باید کار کنم. چاره ای نیست و این تعهدات را باید به اتمام برسانم. این شاید مهمترین درسی است که از امروز که ۲۱ هست به خودم داده ام. یک دفعه و یکجا نمیشه. بارها هم اتفاقا چوب این یک دفعه انقلاب کردن ها را خورده ام- اگر اساسا انقلابی هم کرده باشم- ضمن اینکه خودم همواره منتقد این نوع نگاه چه در فرهنگ خودمان و چه در اطرافیان بوده ام چون نتیجه ی عکسش را دیده ایم. اما نباید این داستان را توجیهی برای قبول شکست کنم. من شکست خورده ام. دلیلش اول و دوم و سوم خودم و چهارم هم روش و باورهای غلطم بوده- یعنی باز هم خودم. حالا باید کاری کنم که در زمان موجود- که برای خودم تا پایان سال میلادی تعریفش کرده ام- بیشترین جبران را کنم. اما باید بدانم که این بیشترین اگر هم محقق شود باز هم کمترین حد جبران خواهد بود از بس که عقب افتاده ام.

دیروز بجای درس خواندن بازیگوشی کردم و علاوه بر اینترنت بازی و فیلم دیدن و ۹۰ دیدن کمی هم آخر شب که همچنان تنها بودم رمان خواندم. تو تا ساعت ۱۰ و نیم که تو از خانه ی آیدا که بعد از کار رفته بودی تا بچه هایش را برایش نگه داری کنی تا اون به کلاس و امتحان تزیین شیرینی برسد برنگشته بودی. خلاصه که یک روز کاملا بی هدف را گذراندم. اتفاقا در حال راه رفتن به سمت بی ام وی بودم که در زیر یکی از درختان پرنده ای نشان لیاقت و مدال شانس را نصیبم کرد و دسته ی کوله و دست خودم به رنگ سبز لجنی ایشان مزین شد.

امروز هم با لباسهای ورزش در حال حاضر که ساعت ۶ و نیم عصر هست نشسته ام پشت لپی و این یادداشت را می گذارم تا تو از حمام بیایی و به سلامتی برای این جلسه ی لیزر بروی که تا برگردی بعد از ۹ میشود و من هم بعد از ورزش احتمالا رمانم را ادامه می دهم که همان سفر به انتهای شب هست. امروز شاخ غول را شکستم و بعد از اینکه تو رفتی سر کار من هم رفتم کتابخانه کلی تا درس بخوانم. حاصل ۳ ساعت نشستن شد چهار صفحه با جان کندن و مشقت تمام. سنگین و سخت بود حالا که کاملا از باغ و داستان دور افتاده ام مرگ آور شده. تلفیق آدورنو و لویناس- غلط های زیادی!

بعدش رفتم کرما و دیگر از سرمایی که در کلی در تنم رخنه کرده بود جرات برگشت به کتابخانه را نداشتم و آمدم خانه. تو چی؟ معلوم است دیگر داری مثل هر روز زحمت میکشی و کار می کنی تا هم چرخ زندگی خودمان بهتر بچرخه و هم بتونیم برای مامان و بابات ویزای کذایی را بگیریم. تفاوت من و تو در یک چیز بیش نیست که همین یک چیز خودش اساس هر تفاوتی است: همت و غیرت.

راستی وقتی خواستم این نوشته را پست کنم متوجه شدم که شماره ی این پست سه تا ۷ هست. ۷۷۷ که خودش هم بیست و یکیست بنیادین. ببینیم و تعریف کنیم آقا آرش.


هیچ نظری موجود نیست: