۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

فشار و استرس کار


همین الان از در رفتی بیرون تا بری به سلامتی سر کار. روز ابری و در ادامه بارانی خواهد بود. از بالا به محوطه ی پایین ساختمان نگاه کردم تا با نگاهم بدرقه ات کنم تا عصر که به سلامتی بر خواهی گشت و تازه مثل دیروز باید تا آخر شب بشینی و برای جیمی کار کنی. خیلی خیلی خودت را درگیر کار کرده ای. از طرفی چاره ای نیست و من هم نمی خواهم هیچگونه فشاری بیاورم چون می دانم که بخصوص بابت کار مامان و بابات داری اینطوری تلاش می کنی از طرف دیگر هم خیلی داری اذیت میشی. خودت البته با گفتن اینکه تنبل شده ام سعی به توجیه خستگی ات داری اما هر دو می دانیم که اینطور نیست.

دیروز بعد از اینکه با تو تا ایستگاه آمدم و تو رفتی سر کار من هم از آن طرف رفتم دانشگاه تا بلاخره کار ثبت نام و مشکل این تابستان یورک را حل کنم. جودیت بعد از سه هفته از سفر برگشته بود و گروه ما که کاملا قائم به فرد هست همه ی کارهایش خوابیده بود تا جودیت برگرده. خلاصه از قرار باید دوباره جمعه برای کار تدریسم بروم دانشگاه و برای اوسپ هم همه چیز از نو باید تکرار بشه: از آپلیکیشن تا فرستادن فرم و مدارک و ... همه و همه.

یک سر هم رفتم مرکز مطالعات اروپایی- آلمانی دانشگاه که قبلا با هم رفته بودیم و گفته بودند بعد از اینکه دوره ی زبانی گوته را به پایان رساندم هزینه ی حداقل یک ترم تحصیلی در آلمان را بهم خواهند داد. از قرار آن هم دود شده و پشم. گفتند دیگر چنین برنامه هایی ندارند و خلاصه هیچ! البته از اینکه دارم آلمانی می خوانم پشیمان نیستم به هر حال زبانی است که در حوزه اش دارم کار می کنم اما به هر حال هزینه ی سالانه ی ۲۵۰۰ دلاری گوته هم کم نیست. جالب اینکه وقتی عصر رفتم گوته- که هفته ی آخر این ترم و پایان سال تحصیلی اول هست- متوجه شدم آنها هم دکان جدیدی زده اند و یک سال- چهار ترم- به مقطع میانی اضافه کرده اند و خلاصه قصه حالا حالاها ادامه خواهد داشت.

اما تو هم دیروز روزی داشتی. از زمانی که رسیده بودی سرکار دایم فشار و استرس بخصوص توسط سوپروایزرت- ماریام- که خودش هم تازه کاره و خیلی توی باغ نیست. اما آنچه که حسابی آخر وقت عصبانی ات کرده بود این بود که طرف بهت گفته بوده که امروز روز آخر فلان کار هست و بی آنکه خودش کارهایش را انجام بده و کلا تو را راهنمایی کنه و در جریان بگذاره راس ساعت ۴ و نیم رفته بود و علاوه به اینکه تو تا نزدیک ۶ مانده بودی سر کار نمی دانستی که باید دقیقا چه کار بکنی و کدهای لازمه را از کجا پیدا کنی و ... و خلاصه حسابی بهم ریخته بودی. من که تا از گوته برگشتم خانه که حدود ۹ و نیم بود حسابی خسته بودم اما تو تا ۱۰ شب داشتی کارهای جیمی را انجام می دادی و تلفنی باهاش قرار گزارش داشتی.

خلاصه که گفتی که خیلی روز سختی بود و حق هم داشتی. شب هم خوب و راحت نخوابیدیم. هر دو نگران درسهامون هستیم. من که وقت دارم و کار نمی کنم و تنها تنبلی و بطالت و کمی آلمانی خواندن تو هم که از شدت کارهای شرکت و جیمی نمی رسی دری بخوانی.

خلاصه که احتمالا این کار را باید کنار بگذاری و به فکر کار دیگه ای با شروع ترم باشی تا بتوانی به درسهایت برسی. با کار جیمی ما مشکل مالی نخواهیم داشت و پول آمریکا هم از طریق اوسپ فعلا قابل حل هست- تا بعدا ببینم چقدر بدهکار دولت خواهم شد- اما این داستان یک کار نیمه وقت بخصوص برای گرفتن ویزای ۱۰ ساله ی مامان و بابات لازمه. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش برود و ما بتوانیم برای آنها این اقدام را بکنیم.

هیچ نظری موجود نیست: