۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

ناله های زلزله دردهای المپیک


دو سه روز گذشته به شکل معمول این روزها گذشت. درس نخواندن من و سر کار رفتن تو. بیش از هر چیز به آلمانی و البته المپیک دیدن گذراندم تا دیروز شنبه  که تو عصر به اصرار من با آیدا و نسیم و بقیه رفتید به نمایشگاه نیمانی که دوست داشتی بروی و بخاطر درس قیدش را زده بودی. من رفتم پایین برای ورزش و تو با آنها رفتی آنجا. البته مثل اینکه خیلی توی ذوق همگی خورده بود و زود برگشتید. اما زلزله ی نزدیک تبریز در هریس آذربایجان دیروز خیلی ناراحت کننده بود و امروز با کمک سحر و یکی از دوستانش تونستید کمی پول جمع کنید.

امروز صبح خانه ی مازیار قرار داشتم که بروم و اولین تمرین شب اجرای اشعار شاملو را با نجلا که هنوز ندیده بودمش بکنم. نیم ساعتی دیر رسیدم و دلیلش هم دیدن کشتی رضا یزدانی در روز آخر المپیک بود جایی که همه امید به طلای او داشتند. من که از شبکه ی انگلیسی زبان می دیدم تمام مدت از تعریف و تمجیدهای مفسرین انگلیسی از کشتی او داشتم می شنیدم. تو هم که داشتی با من صبحانه می خوردی و نگاه می کردی حسابی هیجان زده شده بودی. فکر کنم این اولین بار بود که با هم کشتی می دیدیم. سالها بود که هیچ ورزشی از ایران حتی فوتبال ملی هم چندان مرا به خودش مشغول نکرده بود که اینبار کشتی کرد. یکی از دلایلش هم البته شناخت این روزش و فضای پیرامونی آن بود بابت سالهایی که در بخش ورزشی کار می کردم. خلاصه که همه چیز داشت عالی جلو می رفت که پایش پیچید و با درد و گریه و فغان روی صندلی چرخدار بردنش بیرون سالن. بعد از فشار دیروز زلزله امروز این یکی کافی بود تا تمام روز را با سینه درد و ناراحتی سر کنم. می دانم که چه ارزشی دارد مدال المپیک برای هر ورزشکار و شاید به خصوص کشتی گیری که از منطقه ای محروم تا لندن می رسد و از همه بهتر است و اینگونه کنار می رود. فریادهایش دلم را لرزاند.

رفتن خانه ی مازیار و نسیم و کار کردن روی اجرای اشعار شاملو روحیه ام را تا حدی عوض کرد اما به هر حال هنوز هم از این دو درد دیروز و امروز کامم تلخ تلخ است. با اینکه خیلی ایده دادم و کلا طرح داستانی اجرا را ریختم و تغییرات لازم را با گرفتن نظر مساعد بقیه دادم اما به قول شاملو بیرون زمان ایستاده ام. تو هم وضع بهتری از من نداری خصوصا که برای جمع کردن کمکهای مالی با خیلی ها تماس گرفتی و البته به در بسته خوردی جز چند نفری و این اتفاقا حالت را حسابی گرفت- که حق هم داری.

اما خبر دیگر اینکه امروز یکی از واحدهای فروشی در طبقه ی خودمان را دیدیم که تا اینجا بهترین واحدی بوده که دیده ایم. بیش از هر چیز بخصوص تو از بازسازی داخل خانه و اینکه چقدر فضا از دل جاهای پرت در آورده اند و چقدر البته آشپزخانه ی خوبی دارد خوشت آمده. از نظر من هم خیلی خوبه اما یک دو مسئله داره که به هر حال باید تو بخصوص باهاش کنار بیایی. از جمله اینکه وقتی پارکینگ روبه رو ساخته بشه آنهم ۵۰ طبقه آنگاه نور واحد در طول روز به شدت کم میشه. اما به هر حال به نظر میرسه که تو خیلی در صورت سر گرفتن معامله راضی هستی. اتفاقا همین الان هم از آن اتاق داری از مزایای پنتری آشپزخانه اش دوباره میگی که درست هم هست.

سر شب هم رفتیم خانه ی بانا و ریک تا هم تابلوی پاریسی که برایشان گرفته ایم و درستش کردیم را به عنوان تشکر بهشون بدیم و هم درباره ی این واحد باهاشون حرف بزنیم. از سینما و ادبیات و لیست ۱۰ کتاب سخت ادبیات غرب که من دیروز دیده بودم و تا حد زیادی به نظرم بی ربط آمد حرف زدیم. از اینکه چگونه پدیدارشناسی هگل و هستی و زمان هایدگر در کنار بیداری فینگنها و به سوی فانوس دریایی ولف نشسته اند و آخر سر معلوم شد که این وبسایت با اینکه خیلی معروفه اما بانا که شناخت داشت گفت که کاملا زد و بندی با ناشران عمل می کنه و در طی ۳۰ سالگی که در نیویورک بوده اند با آنها آشنا شده بودند. به هر حال که گپ و گفت خوبی شد.

حالا هم باید زودتر بریم بخوابیم که دوباره از فردا دیر و خسته بیدار نشویم. تو که باید بری سر کار و من هم باید برم دانشگاه تا ببینم این مشکل ثبت نامم که جودیت درستش نکرده بلاخره به کجا کشیده میشه. عصر هم که باید گوته بروم که هفته ی آخر سال اولش هست. تو هم با اینکه امروز تمام وقتت را برای درس گذاشتی اما باید ادامه بدهی تا بتوانی این هفته مقاله ی جامعه شناسی سیاسی را تمام کنی و تحویل دهی به امید خدا.
   

هیچ نظری موجود نیست: