۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

خبرهای خوب کاری


شنبه را در خانه گذراندیم تا هم تو کمی به درسهایت برسی و هم من به بطالت بگذرانم. برای شام منزل مرجان دعوت بودیم که با قراری که با علی و دنیا داشتیم آنها ما را از ایستگاه شپرد برداشتند و چهار نفری رفتیم خانه ی مرجان و بعد از شام به اصرار مرجان رفتیم به جایی نزدیک خانه اش که اتفاقا جای قشنگی هم بود تا هم کامران کمی بازی کند و هم ما بستنی که خیلی تعریفش را شنیده بودیم بخوریم. تا ساعت یک و خورده ای آنجا نشستیم و تا علی و دنیا ما را به خانه رساندند ساعت ۲ شده بود. علی که به شدت منتظر جواب نهایی مصاحبه ی کاریش با شرکتی کامپیوتری بود و قرار بود این هفته جوابش را بگیره دایم می گفت برایم دعا کنید که این بهترین و مرتبط ترین کاریست که ممکنه گیرم بیاد. خدا را شکر امروز خبر داد که کار را گرفته و از بین حدود ۳۰۰ نفر او را انتخاب کرده اند.

خلاصه که شنبه شب تا خوابیدیم و صبح یکشنبه من بابت تمرین خانه ی مازیار و نسیم قرار داشتم نتونستیم درست استراحت کنیم. یکشنبه از ساعت ۱۰ تا حدود ۳ درگیر تمرین بودم و تمام اجرا و حرکات را تغییر دادم و به نظرم خیلی موقرتر و بهتر شد و کمتر به ذات شعر شاملو- با توجه به موسیقی خیلی متفاوت و سنگین مازیار- تعرض شد. ساعت ۳ به اصرار نسیم و مازیار و با اینکه تو درس و نوشتن مقاله ی جامعه شناسی سیاسی را برای تمام روز داشتی بخاطر بخصوص روحیه ی آیدا با آنها و مهمانشان و آیدا و بچه هایش رفتیم نهار بیرون. جمع نامتناسبی بود که به هر حال برای یک نهار و دو ساعتی در کنار هم بد نبود اما کلا چون مهمانهای نسیم و علی و مازیار از فامیل بودند و تفاوت سنی زیادی داشتند خیلی معلوم نبود چه ربطی بهم داریم. بخصوص آقایی که نفر اصلی بود و کلا خیلی آدم حراف و پرت گویی بود. به هر حال بعد از اینکه ساعت نزدیک ۶ عصر شد راهی خانه از طریق مترو شدیم. من تصمیم گرفته بودم که سر راه بروم بی ام وی و در ضمن نان هم بگیرم و با اینکه خیلی خسته بودم گفتم بجای ورزش روز این مسیر را بر می گردم. وقتی رسیدم به کتابفروشی متوجه شدم که کیف پولم دست توست و خلاصه تمام راه را با خستگی تمام و بدون خرید نان برگشتم خانه. تو گفتی دو تکه نان برای فردا صبحانه داریم که کافی است. اما داستان طور دیگه ای رقم خورد. حدود ساعت ۱۰ شب بود که من خسته و نیمه جان آماده ی خواب می شدم که تو بهم گفتی آنا ایمیل زده که از اتاوا رسیده و برخلاف انتظارش دوستی که قرار بوده شب را خانه اش باشد تا امروز به کارهای دانشگاهی اش برسه و برگرده نیست و آیا کسی در مرکز شهر هست که برای شب بهش جا بده. خلاصه تا خبرش کردیم و آمد شده بود حدود ۱۱. قبلش رفتم و نان و شیر گرفتم و تا ۱۲ نشستیم و صبح هم بعد از اینکه صبحانه خوردیم و تو رفتی سر کار من و آنا حرفهامون ادامه پیدا کرد تا نزدیک ظهر که اون رفت سمت دانشگاه تا خودش را برای دفاع از MRP آماده کند و من هم رفتم سمت کتابفروشی که دیروز یکی دوتا کتاب خوب داشت و کمی در باران قدم زدم و برگشتم خانه.

آنا فوق لیسانسش را تمام کرد و هفته ی بعد برای یک سال ادامه ی چینی خواندن به تایپه خواهد رفت. احتمالا بعدها دوباره یکدیگر را خواهیم دید. دختر و دوست خوبی است و من و تو خیلی دوستش داریم. خیلی خوشحال شد که دیشب آمد پیش ما و تونستیم همدیگر را قبل از رفتنش ببینیم.

تو هم قبل از اینکه برگردی خانه بهم زنگ زدی که به احتمال زیاد باید از ماه بعد یعنی سپتامبر روزهای جمعه را هم کار کنی. اما نکته ی مهم این بود که فردا قراره به سلامتی با تو قرار داد طولانی مدت استخدامی امضاء کنند و این خیلی خیلی خبر مهم و خوبی بود. جالب اینکه شنبه عصر که منتظر علی و دنیا بودیم من از تو خواستم علیرغم علاقه ات به تدریس امسال از فرصت روز جمعه استفاده کنی و کمی استراحت و درس را جایگزین آمدن و رفتن به یورک بکنی و من جای تو کلاست را درس دهم تا کمی بابت فشار کاری و تقسیم کار خیالم راحت بشه. قبول کردی و گفتی اگر تو اینطوری راحتی و دوست داری من هم قدردانی می کنم که فشار کلاس و تصحیح برگه و ... را برای خودت مضاعف کنی. حالا که گویا حرفهای آن روزمان را شنیده اند و امروز میریام بهت گفته می تونی جمعه هم بیای سر کار. این یعنی تنها چهارشنبه را برای استراحت از کار داری که روز کلاس درس و دانشگاهت هست و تازه کارهای جیمی را هم در طول هفته خواهی داشت.

اما به قول تو جای شکرش خیلی خیلی باقی است که بخصوص علاوه بر کمی راحت شدن خیالمون بابت درآمد بابت ویزای مامان و بابات مهمترین قدم را می توانیم برداریم.

خلاصه که روز روز خبرهای خوب کاری بود. امیدوارم از فردا خبرهای خوب شروع درس و آلمانی را در این روز شمار روزها و کارها که مدتی است برای من تبدیل به روزهای بیکاری شده اضافه کنم.

هیچ نظری موجود نیست: