۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

اشر قبول کرد و من عوض خوشحالی ناراحتم


حالم خیلی از خودم گرفته شده. با اینکه دقیقا همان اتفاقی که دوست داشتم افتاد و تمام برنامه ای که می خواستم برای جبران مافات بکنم عملی شد اما اتفاقا به همین دلیل حالم از خودم به شدت بد شده. دلیلش را هم بعد از توضیح دیروز و رسیدن به کار امروز می نویسم.

دیروز صبح بعد از اینکه تقریبا با هم از خانه رفتیم بیرون و تو رفتی سمت شرکت و من هم نزدیک خانه رفتم به دانشکده ی موسیقی دانشگاه تورنتو که با اعضای گروه برای کنسرت شعر و موسقی نو اولین تمرین را با سایر نفرات و البته با گروه کورتت زهی بکنیم. بدون تعارف و با اتکا به حس و حالی که خود اعضای کانادایی نوازنده بهش اذعان کردند کار ما- یعنی قطعه ای که مازیار نوشته بر اساس سه شعری که من از شاملو انتخاب کردم و طراحی حرکت نجلا و دکلمه ی خودم را انجام دادم- سر در میان تمام پنج قطعه سوا بود. البته کار آفرین با خوانندگی یک خواننده ی حرفه ای انگلیسی زبان به اسم پم اما که اتفاقا شعر دیگری از شاملو- عشق عمومی- است خوب بود. اما بعد از تمرین گروه کوارتت زهی به ما گفتند که قطعه ی اجرایی ما برایشان کاملا علیرغم عدم فهم زبان قابل درک است. به هر حال برای تمرین اول به نظر خودمان هم خیلی خوب بود. بعد از تمرین مازیار کار داشت و سریع رفت من و نجلا هم درباره ی متنی که روز قبلش من نوشته بودم می خواستیم حرف بزنیم و به همین دلیل تا کرما رفتیم و من متن را برای او خواندم که گفت با اینکه نسیم کاملا بهش گفته بوده که چه متنی هست اما زبانش از تعریف کم آورده. با اینکه به نظر خودم چنان متنی هم نشده اما تا اینجا همه ازش خیلی راضی هستند.

خلاصه که دیروز با تمرین و بعد هم کمی پیاده روی و کمی برنامه ریزی برای شروع درس- تمام تابستان را در حال برنامه ریزی بودم و حالا که وقت تمام شده هم هنوز دارم برنامه ریزی می کنم- گذراندم. تو هم که حسابی این چند روز آخر ماه در شرکت سرت شلوغه. دلیلش هم اینه که دو نفر دیگه که در تیم شما بوده اند با شروع دانشگاه رفتند و حالا حجم کار تو خیلی بیشتر شده. خلاصه بعد از اینکه برگشتی خانه تا دیر وقت داشتی کارهای جیمی را می کردی و تنها نیم ساعت با هم رفتیم پایین برای ورزش.

اما امروز بعد از اینکه تو رفتی و من هم قصد داشتم خیر سرم برم کتابخانه و درس را شروع کنم دیدم جودیت ایمیلی برای تمام دانشجویان زده که سعی کنید تا نیمه ی سپتامبر تمام نمراتتان آماده باشه وگرنه احتمالا برای اسکالرشیپ امسال آماده نمی شوید و نمی رسید که مدارکتان را سر فرصت تحویل دهید. خیلی مضطرب شدم. تمام این تابستان را برای اینکه امسال برخلاف سال قبل که به خودم قول دادم دیگه دیر نکنم و بتونم برای کمک به زندگی و کمتر کردن بار قرض از اوسپ هم که شده امسال نمراتم را سر وقت بگیرم و مقالاتم را به موقع برسانم از دست دادم و حالا هیچ راهی ندارم.

فکر کردم برای اشر ایمیلی بزنم و ازش بپرسم که چه راهکاری برایم دارد. خلاصه نوشتم که اول از همه برایم این مهم هست که فکر نکند می خواهم از دوستی و لطفش به عنوان استادم سوءاستفاده کنم. نوشتم که اگر فکر می کند که بروم و درس را حذف کنم اینکار را می کنم. اما اگر برایش امکان دارد به من نمره بدهد تا من ظرف چند هفته ی آینده مقاله ام را تمام کنم و برایش بفرستم و اگر هم راضی نبود دوباره نویسی کنم تا آن چیزی شود که باید. در آخر هم نوشتم اگر هم به خودم واگذار می کند ترجیح می دهم در صورت عملی نشدن خواسته ام قید اسکالرشیپ را بزنم چون نمی خواهم آینده ی درس و تزم را با او دچار مشکل کنم و در عین حال کارنامه ام را خراب کنم.

در کمتر از یک ساعت برایم جواب داد که ظرف سی سال گذشته تنها یکبار این کار را برای کسی کرده و قبل از اینکه طرف مقاله اش را به او تحویل دهد بابت مشکلی که داشته بهش اول نمره داده و بعد هم سر قراری که با هم داشته اند طرف دقیقا مقاله ای را بهش تحویل داده که درخور همان نمره ای بوده که پیشاپیش گرفته بوده است. نوشته بود حاضره برای من هم این کار را بکند اما باید برایش زمانی را تعیین کنم که مقاله ام را تحویلش می دهم.

خیلی خوشحال شدم. این یعنی اینکه چقدر به من محبت داره، چقدر به قول ویکتوریا من را قبول داره و از آن مهمتر چقدر بهم اعتماد و به کارم اطمینان داره. برای یک لحظه واقعا از خوشی روی پا بند نبودم. این یعنی اینکه می توانم برای اسکالرشیپ امسال اقدام کنم و امیدوارم با پروپوزالی که مینویسم بتوانم در درجه ی اول- هر چند که تقریبا غیرممکن هست- شرک و حداقل او جی اس را بگیرم و شاید با اینکار بتوانم کمی از شرمندگی و خجالت تو در بیام که تمام وقت و زندگی ات تلاش برای بهتر شدن و بهتر کردن زندگی خودمان و افراد پیرامونمان هست.

الان هم خیلی خوشحالم اما درست از چند دقیقه بعد از آن ایمیل حالم از خودم بد شد. چقدر راحت با بطالت و تنبلی ارزش و شان خودم را پایین می آورم. چقدر بدبختم که نمی توانم از امکانات و این همه سعادت درست استفاده کنم و تمام عمرم را به بطالت و حاشیه می گذرانم. وقتی کار می کنم تمجید اطرافیانم را به راحتی می بینم و می شنوم اما عین یک افسرده ی مفلس تمام زمان را پرت و بلااستفاده و در یک کلام به معنای دقیق بی خود کرده ام و رفته. اگر کار می کردم همان نمره ای را می گرفتم که بابت آدورنو گرفتم. نه اینکه نمره اش مهم باشد و بس. اینکه به چالش وجودی خودم جواب انسانی می دادم. می دانم خیلی از بچه ها چنین کرده اند- مثل سال گذشته آیدین که از ویلسون نمره گرفت و تا همین یکی دو ماه پیش هم علیرغم ایمیلهای طرف هنوز بهش مقاله اش را نداده بود اما من در شرایطی که هیچ کاری نداشتم جز اتلاف وقت و کمی هم آلمانی خواندن هیچ نکردم و شانسم را اینگونه به راحتی سوزاندم. تازه حالا داستان مقاله ی درس سرمایه جلد اول دیوید مانده که احتمالا موافقت همه را برای حذفش می گیرم.

جالبه نه؟ چهار کلاس را رفتم و در طول ترم درسهایشان را خواندم و آخر سر هم بعد از چهار ماه یا حذفشان کرده ام و یا نمره ی عاریه ای برایشان گرفته ام. قلبم با نوشتن این چند سطر آخر بعد از مدتها درد گرفت. شرمم باد! که اینقدر ضعیف و حقیر عمل کرده ام.

این هم آن آگستی که اینقدر منتظرش بودم. به خودم در این آگست قول داده بودم که بدهکار خودم نمانم، قول داده بودم که تا آخر سال تمام بدهی های درسی و قولهای نیمه کاره ام را صاف کنم. نمی دانم اصلا آدم چنین حرفهایی هستم یا نه. اما بخصوص نمی خواهم اینقدر پیش خودم بابت زندگی مون شرمنده باشم. تو در یک سو تمام بار زندگی را می کشی و من اینجا حتی وزن خودم را هم تحمل نمی کنم.

هیچ نظری موجود نیست: