۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

خاله ویرد


شنبه بعد از ظهر هست و تو بعد از یک تلفن طولانی با مهناز که داشت درد دل میکرد و از دست خانواده ی همسرش گریه داری کمی درس می خوانی و من هم خدای نکرده اصلا لای درس و کتاب را باز نکرده ام.

پنج شنبه آخرین روز کلاس آلمانی در پایان سال اول بود و اتمام مقطع A. البته روز آخر را نرفتم و بجایش رفتم دانشگاه تا کارهای تدریس امسالم را درست کنم که شد. تو که سر کار بودی که میریام بهت خبر داد که با کلی- رئیس کل- حرف زده و خلاصه کار را خواهی داشت و خدا را شکر اوضاع درست شده. شب در حال انجام کارهای جیمی بودی که با مادر و مامان از طریق گوشی امیرحسین اسکایپ کردیم و در لحظه ای از گپ و گفت در گوشه ی اتاق متوجه ی حضور خاله آذر شدیم که خیلی باعث تعجب و بیش از آن تاسف ما شد. اسکایپ که تمام شد با حیرت از رفتار بچگانه و البته احمقانه ی خاله ام بعد از کمی حرف زدن با هم خوابیدیم اما هر چه بگویم که چقدر برایش متاسف شدم کم است.

جمعه، دیروز، دوباره بنده خر مرادم یاد کارهای نکرده افتاد که بهترین بهانه برای درس نخواندن بود. صبح با تو آمدم تا ایستگاه و از آنجا رفتم کرما و داشتم فکر می کردم که مدتی است یک رمان خوب نخوانده ام- وسط درسهای نخوانده و *دو دیت* های از موعد گذشته- که در راه برگشت رفتم ایندیگو و اتفاقی یکی از مقالات مجله ی نیویورکر را ورق میزدم که کارتونی در آن خیلی تکانم داد و گفتم بروم سر درس و قدر موقعیتم را بدانم. خلاصه بجای خانه رفتن و بازیگوشی رفتم کتابخانه و همینکه نشستم سر درس و هنوز بیشتر از یک پاراگراف نخوانده بودم دیدم که امیرحسین برایم مسیج داده و از رفتار شب قبل خاله آذر که داتسان را نمی دانسته حیرت زده داره از من می پرسه که متوجه ی حضورش شده بودم یا نه. خلاصه بعد از سه چهارتا مسیج از آنجایی که متوجه شدم خیلی ناراحته بهش زنگ زدم که زنگ زدن ساعت ده و نیم همان و تا ساعت ۲ بعد از ظهر با اون و بعد با مامان حرف زدن همان. از اینکه اینقدر رفتار کودکانه و بیجا داره و از اینکه اگر قرار به گله باشه که قاعدتا من باید بابت بی توجهی اش در رفتن به ایران دو مرتبه و یک زنگ به مامان و بابای تو نزدن- بعد از اینکه خودش چند شب خانه شان خوابیده بود و هر بار هم شوهر خرش را به احترام من با فک و فامیلش دعوت کرده اند و ...- خلاصه خسته و بی انرژی برگشتم خانه.

تو هم تمام روز را سر کار مشغول امتحان دادن برای سیستم جدیدی که آورده اند بودی و اتفاقا دوشنبه هم باید بقیه ی امتحان را بدهی. مثل اینکه بعد از اینکه تصمیم گرفته اند که با تو کار را ادامه دهند گفته اند که خب پس باید با این سیستم جدید ثبت دادهها آشنا بشه و کار کنه. خلاصه تو از آن طرف درگیر بودی و من هم از این طرف. اما شب طبق قراری که با هم داشتیم بابت کار تو و پایان یکسال آلمانی خواندن من با هم دوتایی پیاده رفتیم تا پیتزایی مرکاتو که بهمون خوش گذشت.

برای دیوید ایمیل زده ام که ببینم بابت مقاله ی سرمایه مارکس چه کار می توان بکنم اما از هر کسی که بگویی برایم در این دو روز ایمیل و جواب آمده غیر از آقا که به قول تو در کاتجش داره از آخرین روزهای تابستان لذت می بره. از رضا یزدانی گرفته تا هر کس دیگه ای که فکر کنی اما از دیوید نه.

امروز صبح هم که زنگی به ایران زدیم و پیشاپیش عید فطر را به مامان و بابات و مامان بزرگت تبریک گفتیم و سعی کردیم راضیشان کنیم که برای تعطیلی یک هفته ای هفته ی بعد که قراره کنفرانس کشورهای جنبش عدم تعهد برگزار بشه بروند شمال که گفتند اوضاع مالی خیلی خرابه. البته گویا باید یک سفر بابات بره ترکیه که قراره مامانت را هم ببره و این فرصت خوبیه که برای ویزای کانادا هم اقدام کنند.

خب! برنامه ی امروز عصر و شب؛ بعد از کمی ورق زدن بی فایده در کتابها و اینترنت چرخی من و درس خواندن تو قراره برویم ورزش و بعد هم باربیکو کنیم و با هم فیلم Footnote را ببینیم.

هیچ نظری موجود نیست: