۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

قسمت آخر



یادم رفت در مدتی که در فرودگاه بودیم امروز اینجا پستی بگذارم. خب! سفرمون به پایان رسید. تازه رسیده ایم خانه. هر دو خسته ایم چون نتونستیم دیشب درست و به اندازه بخوابیم. ناراحت شدن مادر موقع خداحافظی که بردیمش خانه، اشکهای مامان و مادر و البته دلتنگی امیرحسین ناراحت کننده بود اما سفر خوبی بود. هم بخاطر دیدنشون و هم بخاطر آشنا شدن با اوضاع و وضعیتشون.


دیروز عصر هم با امیر دوتایی رفتیم بیرون. از مدتی قبل قرار بود این کار را بکنیم. امیرحسین می خواست برایم کمی از برنامه هاش بگه و کمی هم در و دل کنه. حرفهای خیلی خوبی زدیم. بهش گفتم که کاملا روی من و تو حساب کنه و بابت ماشین هم قرار شد برایش ۱۰۰۰ دلار تا ماه بعد بفرستم. با اینکه می دانستم دستمون برای این پول باز نیست اما به قول تو هیچ وقت در نمونده ایم و باید هم کمک کنیم. روی پول اوسپ حساب کرده بودم اتفاقا خانه که رسیدیم و صندوق پستی را چک کردیم دیدیم که نامه های اوسپ آمده و حدود ۱۰۰۰ دلار بیشتر از آنچه که یادمون بود قراره بهمون بدن. دقیقا همانطور که تو گفته بودی. کمک می کنیم و در هم نخواهیم ماند.


اما از حرفهامون خیلی راضی بودم. امیر گفت که از اشتباهات گذشته اش بخصوص درباره ی از دست دادن کارش و پس انداز نکردن و ندیدن چنین روزهایی تجربه های مهمی به دست آورده. من هم قبلا بهش گفته بودم بهتر بود این تجربه ها را در این سن به دست می آوردی تا بیست سی سال دیگه و خب این حرف خیلی به دلش نشسته بود. اما آنجایی که از تجربه ی رفتنش به خانه ی بابک و اشتباهی که به عنوان یک نوجوان کرده بود و تنها بخاطر خرید کیبلی یک فیلم جلوی مهدیس که برای اولین بار می دیدش از بابک کتک بدی خورده بود گفت و... حالم بد شد- خیلی بد. من هم به عنوان برادر بزرگتر هم  بابک و هم امیر را دعوا و تنبیه هم در عالم بچگی و نوجوانی کرده ام اما این کار و نحوه ی کتکی که بابک بابت هیچی جلوی مهدیس به امیر زده بود دلم را به شدت به درد آورد. بدتر از آن به قول خودش زجری بود که در مدت شش هفته به این بچه بابت تنبیه کردنش بهش داده بود. هر روز از صبح تا آخر شب در تابستان فلوریدا برو فرش فروشی در اولین تابستان این بچه در آمریکا و بعد از گذشت سه چهار ماه از ورودش. خلاصه که خیلی ناراحت شدم. گفت که دلیل اصلی اینکه نمی تونه رابطه اش با بابک ترمیم بشه- حداقل تا مدتها به این داستان و کارهای دیگه بر می گرده.


شب آخر کمی با مادر و مامان گفتیم و خندیدیم تو به خواست امیر سوپ جوی معروفت را درست کردی و ناچاس که دور هم خوردیم و آخر شب مادر را بردیم خانه اش رساندیم و کمی پیشش نشستیم و تا برگشتیم و خوابیدیم ساعت یک شده بود. تو هم که تمام روز را سر پا بودی و بعد از خرید برای مامان و مادر از کاستکو و بسته بندی کردن و شام درست کردن چمدان را هم بسته بودی از حال رفتی اما همانطور که گفتم هر دو خوب نخوابیدیم. من به دلیل سرماخوردگی و تو هم از خستگی.


صبح هم بعد از اینکه صبحانه خوردیم امیر ما را به فرودگاه رساند و همه چیز خیلی خوب پیش رفت و سفر خوبی کردیم. الان هم که ساعت نزدیک یازده شب هست و تو چمدان را باز کرده ای و بعدش هم باید گلدانها را آب بدهی و من هم به آمریکا زنگ زدم و هر دو با مادر و مامان و امیر حرف زدیم و از این مدت و این سفر ازشون تشکر کردیم. 


بارها بهمون گفتند که تنوانسته اند آن کاری که می خواستند را برامون بکنند و از اینکه ما در حد خودمون خیلی خرج کرده ایم ناراحت بودند. اما باز هم باید تاکید کنم که تو فرشته ی زندگی من باعث شدی که این سفر انجام بشه و هزینه ها بسیار بیشتر از توانمان اما با برکتی که از حقوق تو بابت کار در دانشگاه به دست آمده بود همه چیز خیلی خوب پیش بره. حالا هم که قراره برای امیر پول بفرستم. همه و همه بابت وجود مثل شمع تو در زندگی ماست.


عزیزم دیوانه وار دوستت دارم و بی تو هیچم. 


قرار شده که فردا را کمی استراحت کنیم و برای شروع سال و روتین زندگی آکادمیک جدیدمون آماده بشیم.
می پرستمت بهترینم.

هیچ نظری موجود نیست: