۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

تولد مبارک



بی آنکه هیچ اتفاق خاصی افتاده باشد تو مرا زنده کردی. بیدار و هوشیار. صدایم کردی و ریشه هایم را گرفتی. نور و آب و گرما را به من باز بخشیدی و سبزم کردی.


بی آنکه امروز روزی باشد که از دیروز فردا بود. آن فردایی که باید می رسید تا بلکه تکانی بخورم. آن فردایی که هرگز نخواهد آمد اگر دوباره به خواب سنگین جهل بروم.


بی آنکه اتفاق خاصی بیفتد قطاری که سالهاست خاموش در بین راه خوابیده عزم سفر کرده است. 


صبح تا دست و پایم را به هزار زحمت و ضرب از زنجیرهای خواب گشودم تا همه چیز برایم آماده شد که صبحانه صرف کنم و نهارم آماده در کیف تو باشد و چای و شیرینی ام را در کوله ات برایم جای دهی تا در یک کلام بعد از آنکه با تمام بی حوصلگی راهی کتابخانه شدیم ساعت نزدیک ظهر بود و آفتاب کم رنگ اما زیبای پاییزی با لبخند گرم تو و متانت بهاریت مرا راهی درس خواندن کرد. درسهای عقب افتاده ای که نه تنها کوه شده که کوه یخ.


با هزاران زحمت کمی درس خواندم و به ازی هر یک دقیقه صد دقیقه مرغ خیالم به جاهای دیگر می پرید. اما تو آرام در کتابخانه ی شلوغی که همه درحال درس خواندن بودند تلاش می کردی تا مقاله هایت را بخوانی و کار کنی و کار. در ابتدا کارهای برندا را انجام دادی و بعد درس خواندن را شروع کردی. گفتم من خسته ام گفتی هر زمان که بخواهی میرویم. خجالت زده دوباره کمی درس خواندم. گفتم گیج شده ام گفتی بیا با هم درباره اش صحبت کنیم. راهنماییم کردی. اعتماد به نفسم دادی و خلاصه تا عصر نشستیم.

هنوز بی حوصله بودم که برایم تصویر دست نوشته ی شاملو را فرستادی که به عنوان یادداشت برای آیدا گذاشته بود. گفتی یادت باشد که امروز ۲۱ آذر است. ۲۱ آذر یکی از عزیزترین ۲۱ های من تولد شاملو.


عصر گفتم می خواهم تا روشن است به کافه بروم گفتی برویم. رفتیم. حرف زدیم حرفهای بسیار دلنشین و خوب. بی آنکه لحنی از نارضایتی داشته باشی نشانم دادی که خودم را یله رها کرده ام ول. گفتی که ارزشهایم را دست کم گرفته ام و گفتی که چقدر به باورت جایگاهم بیش از اینهاست و چرا خودم را فراموش کرده ام.


گفتی که مثل همیشه حاضر که برای رسیدن به آنچه که به باورت درخورش هستم همه کار کنی. گفتی که جایگاهم اینجا نیست و اینجا که ایستاده ام جای کوچکی است و گفتی که چقدر بزرگتر می توانم باشم و چقدر به واسطه ی فراموش کردن خودم آب رفته ام و تن به آب رفتن می دهم. گفتی که بیدار شو و دوباره پرواز کردن را از سر گیر که افق پروازم بسیار بلند مرتبه تر از اینجاهاست.


گفتی که حرکت کن. پرواز کن نیارم که زمان آرامیدن کنون نیست. که زمان آرامیدن "دریا نیز می میرد". ساعت ۵ عصر بود درست در ساعت ۵ عصر بود بی هیچ و کم که تو به من چنین گفتی.


بی آنکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد. با هم خرید رفتیم.  ۲۱ دلار و ۲۱ سنت شد. بی هیچ بیش و کم.


گفتی بریم ورزش کنیم. گفتم نه. گفتی نه نگو حرکت کن. رفتیم. حرکت کردم. گفتم که نمی توانم ادامه دهم- ادامه خواهم داد. گفتی که پرواز کن. بالهایت بیش از اینها قدرت داشتند. خاموششان کردی و نحیف. قدرتشان بخش دوباره. حرکت کن.


بی آنکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد امروز ۲۱ آذر ۱۲ دسامبر ۲۰۱۱ که درست تا ۱۲ ۱۲ ۱۲ (چهارصد ضربه) یکسال پیش رو دارم روزی شد که هراسم از بیهوده زیستن نگرانم کند.


تو مرا بیدار کردی. جاوادن و زنده با نور بی منتت با گرمای عشقت با زیبای سخاوتمندانه ات. تو مرا از بیهوده زیستن ترساندی. تو با من از عشق سخن گفتی.
یگانه ترین.

هیچ نظری موجود نیست: