۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

بطالت زده



پنج شنبه کلاس هگل در سر و صدای بار به اتمام رسید و بعد از اینکه برای تو چند مقاله ای را که می خواستی پرینت گرفتم راهی خانه شدم. البته سر راه کرما رفتم و بعد آمدم خانه تا با هم آماده شویم و بریم کریستمس پارتی موسسه گوته. بد نبود. البته خیلی هم چیز خاصی نبود اما یکی دو تا نکته ی خوب داشت. اول اینکه کتابی را که می خواستم برای وقت اضافه در صورت امکان در آمریکا بخوانم و هنوز شروع نکرده باید به کتابخانه اش پس می دادم تمدید کردم و بعد هم شراب گرم مرسوم در کریستمس در آلمان را با هم امتحان کردیم و کمی هم شیرینی. با بعضی از بچه های کلاس که آمده بودند حرف زدیم و بخصوص با ایگو و اینا و برگشتیم خانه.


در ساختمان خودمان هم کوکتل پارتی بود که من خسته بودم و تو رفتی تا با همسایه ها آشنا بشی و این دقیقا همان روحیه ای در تو هست که من بسیار دوست دارم و ازش لذت می برم. عشق به زندگی و کشف محیط جدیدمون. رفتی و تا برگشتی من کمی اینترنت بازی کرده بودم و وقتی که آمدی گفتی که خیلی مهمانی خوبی بود و تو به واسطه ی بانا با چند نفر آشنا شدی و البته در این میان یکی دو خانواده ی ایرانی هم بودند و بانا چقدر از ما برایشان تعریف کرده بود.


شیرینی و شراب آلمانی باعث معده درد تو شد و خلاصه شب را راحت نخوابیدی. جمعه هم که اولین جمعه بعد از مدتها برای من بود که لازم نبود دانشگاه برم مثل تمام امروز که شنبه بود به بطالت محض و مطلقا محض برای من گذشت. دیروز حداقل تا کتابخانه و کتابفروشی رفتم و کمی قدم زدم امروز که این کار را هم نکردم. خانه ی اینا و ایگور دعوت بودیم که گفتم حال رفتن ندارم و خانه ی سنتی برای دیدن فوتبال دعوت بودم که نرفتم و تمام روز را خانه ماندم و هیچ کاری نکرده ام- هیچ کار.


نمی دانم چه مرگم شده و حوصله ی هیچ کاری ندارم و کوهی از درس که دایم عقب می اندازم. 


تو در آشپزخانه بعد از اینکه با مامانت و جهانگیر اسکایپ کردی و اولش من هم احوال پرسی کردم داری شیرینی درست می کنی و با اینکه بهت گفته بودم که بریم کمی راه بریم اما بعدش پشیمان شدم و ماندیم خانه به بهانه ی سرما که البته سرد هم هست و الان هم که ساعت از ۶ عصر گذشته منتظرم که بعد از نوشتن این پست و احتمالا با ناصر کمی اسکایپ کردن تمام روزم را به تلفن با ایران و دبی و استرالیا و آمریکا گذرانده باشم و... دیگر هیچ.


فردا با سحر و آیدین ساعت ۱۱ در کرپ اگوگو قرار داریم و مسلما درس خواندن فردا هم دست کمی از امروز نخواهد داشت. نمی دانم چرا اینطور بی غیرت و بی خیال و از همه مهمتر بطالت زده شده ام. نمی دانم.

هیچ نظری موجود نیست: