۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

خودم و تدی



یکشنبه سر شب هست. تو همین الان رفتی برای ورزش پایین و من هم که تنبل عالم هستم نشسته ام اینجا و دارم بدیو گوش میدم و پست می نویسم. 


امروز برای صبحانه با آیدین و سحر قرار داشتیم و تا آنها آمدند و نشستیم و گپ زدیم و صبحانه خوردیم ساعت از یک هم گذشته بود. بعدش به پیشنهاد من رفتیم کرما و به بهانه ی قهوه خوردن ادامه ی حرفهامون را آنجا دنبال کردیم. تو و سحر بیشتر با هم حرف می زدید و من و آیدین بیشتر درباره ی درس و آلمانی خواندن و ... گمل به آیدین گفته بود که من آلمانی در گوته می خوانم و همین هم بهانه ای شد برای حرف در اینباره. 


سحر که قرار داشت بعد از کمی نشستن آنجا رفت و تو هم برای خرید سمبلی از کانادا برای خاله فرح و بابک اینا با سحر تا موزه ی انتاریو رفتی و قرار شد بعد از اینکه برگشتی با هم بریم برای امیرحسین شلوار بگیریم. خلاصه رفتی و برگشتی و یک ساعتی هم تو با من و آیدین در ادامه ی حرفها نشستی و خلاصه ساعت ۳ بود که از هم جدا شدیم. آیدین رفت سمت خانه و من و تو رفتیم فروشگاه بی برای خرید شلوار. از آنجا من برای سلمانی رفتم و تو هم برای خریدهای لازم برای خانه رفتی بلور مارکت.


خلاصه تا من برگشتم از سلمانی و تو برگشتی و نهار و شام را یکی کرده خوردیم ساعت شد ۷ و تو رفتی برای ورزش و من هم اینجام.


نکته ی غم انگیز برای من تنبلی و بطالت مفرط این روزها و درس نخواندن شده و نمی دانم چه کار کنم. دیشب تا ساعت ۱ صبح بعد از مدتها فرصتی شد تا با ناصر و بیتا اسکایپ کنیم و بد نبود. البته من بعد از اینکه تو رفتی خوابیدی و با ناصر نیم ساعتی حرفهامون را ادامه دادیم خواب از سرم پریده بود و به همین دلیل داستانی از بیژن نجدی خواندم تا خوابم برد.


تنها کار مفید دیروز همان نیم ساعت نجدی خواندن بود و هیچ. امروز که همان کار را هم نکردم. حرف و گپ با تو و آیدین خوب بود اما نه به اندازه ای که یک روز را کامل به آن خلاصه کنی. 


خلاصه که تا رفتن مان سه روز مانده و باید یک فکر اساسی کنم. هم برای خودم و هم برای تدی آدورنو.

هیچ نظری موجود نیست: