۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

قسمت سوم



روز آخری هست که لس آنجلس هستیم. تو و مادر دارید با خاله آذر اسکایپ می کنید و مادر که دیروز هم کمی با خاله اسکایپ کرد و از دست خاله دلخور هست با سردرد داره با خاله کمی آشتی می کنه. قبلش هم با رسول حرف و اسکایپ کردیم و مادر متوجه ی مریضی اش شد و سردردش بیشتر شد.


من هم که سرماخوردگی ام بدتر شده و دیشب خیلی اذیت شدم و همه را اذیت کردم. مامان هم که کمرش کاملا زمینگیرش کرده و نمی تونه تکان بخوره. هر چی هم اصرار کردم که ببرمش دکتر گفت نه. همان قرص و پمادی که دیروز براش گرفتیم را میگه کافیه. صد البته که مشکل اصلی نداشتن بیمه اش هست. 


خلاصه که قراره امروز را خانه باشیم. تو می خواهی برای مامان و امیر رزومه درست کنی و کمی مرغ و گوشت بخری، من هم که بعد از سر و کله زدن با این بیحالی باید کمی به امیر برسم و خلاصه که پولمون را نگه داشتیم که حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ دلار بتونیم به امیرحسین بدهیم. البته پولی نیست اما بهتر از هیچی هست. به محض اینکه برگردیم هم باید از اوسپ که میگیریم برای مامان بفرستم. خیلی وضعشان به لحاظ مالی خرابه و از دست ما هم بیش از این چیزی بر نمیاد.


خلاصه که الان مادر داره با دختر و دامادش اسکایپ می کنه و البته دل خوشی هم ازشون نداره. مامان هم خانه خوابیده و من و تو هم منتظریم که این چندتا کار را برایشان بکنیم و به امیدخدا فردا راهی خانه و تورنتو بشیم. سفر خوبی بود بخاطر بعضی از چیزها مثل دیدن خانواده و چندجایی که رفتیم اما دیدن این مسایل خیلی باعث غم و سنگینی دل و روحمون شد.


امیدوارم بتونیم کاری براشون بکنیم و بتونن کار پیدا کنند و سلامتی شون حاصل بشه.


خلاصه که روز آخر هست و بخصوص دلم برای امیر تنگ خواهد شد. دیشب که با شقایق و سپهر قرار داشتیم و رفتیم به رستوارنی که آنها ما را دعوت کرده بودند شب بدی نبود. البته کمی از قضاوتهای یکطرفه ی آنها درمورد اوضاع سرخپوستان اینجا و اینکه خیلی هم اتفاقی براشون نیافتاده جا خوردیم اما دقیقا این همان عقل ابزاری هست که فرانکفورتی ها درباره اش میگن. 


به هر حال سفر بدی نبود. کارها و درسهامون که کاملا عقب افتاده و نتونستیم که قدمی برداریم اما امیدوارم از پس فردا بتونیم کمی به کارهای عقب افتاده مون هم برسیم.


خب برم و کمی هم با آنها صحبت کنم.
بقیه ی داستان و قسمتهای بعدی در کانادا به امید خدا.

هیچ نظری موجود نیست: