۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

لس آنجلس پارت وان



صبح پنج شنبه ۲۲ دسامبر خانه ی بسیار زیبای خاله فرح در سانفارنسیسکو هستیم. من و مهدی خان به روال روزهای گذشته زودتر از سایرین بیدار شده ایم و بقیه هنوز خوابند. متاسفانه این یک هفته ی گذشته به دلیل عدم دسترسی به اینترنت نتوانستم که در اینجا پست بگذارم و الان هم نمی رسم که تمام وقایع را بنویسم تنها باید بطور مختصر اشارتی داشته باشم تا سر فرصت شرح دوباره ای دهم.


قرار است تا چند ساعت دیگه از جاده ی ساحلی به سمت لس آنجلس برگردیم و این سفر سه روزه به سانفرانسیسکو را به اتمام برسانیم. خانه ی خاله فرح و دیدار با پسر خاله ها و دختر خاله تقریا برای اولین بار خیلی لذت بخش بود بخصوص که همگی را در شرایطی می دیدیم که پسرانشان یا دانشگاهی هستند و یا در آستانه ی ورود به دانشگاه. خود شهر و بخصوص منطقه ی بسیار خاصی که خاله و مهدی خان زندگی میکنند هم دیدنی بود. اما رفتن به راکلین و دیدن چند ساعته ی داریوش بعد از ده سال پریروز و دیدن بابک بعد از یازده سال دیروز و همسرش مهدیس برای اولین بار بعد از آن داستانها و شناخت نسبتا بهتری از آنچه که واقعا سعی به انجامش داشته و دارد نیز از قسمتهای این سفر سه روزه به این طرف آمریکا بود.


در واقع باید از چهارشنبه ی پیش شروع کنم که بعد از اینکه در فرودگاه تورنتو کارهامون را به راحتی انجام دادیم پرواز خوبی به آمریکا کردیم و وقتی رسیدیم متوجه شدیم که در همان تورنتو بهمون ویزای شش ماه داده اند و در فرودگاه لس آنجلس کاری جز برداشتن چمدانهامون نداریم. در کش و قوس فهمیدن این موضوع بودیم که چطور کسی پاسپورتهامون را نگرفت و مهری نزد که امیر حسین از پشت سر بهمون نزدیک شد و گفت سلام خوش آمدید. تا چند لحظه ای حالم بد شده بود. ماشاا... قد و هیکل بلند و ستبر و صورتی که نشانی از چهره ی کودکیش داشت اما جبران ده سال دوری را نمی کرد. بدون توضیح مفصل باید بگم که دیدن و آشنا شدن دوباره با امیرحسین بعد از این همه سال برای من مهمترین و بهترین قسمت سفرم و سفرمون بوده- بی اغراق. دیشب خاله در گوشه ای به من گفت که کلا امیر را تا این اندازه خوشحال در این سالها ندیده بوده و اساسا با بچه ای که سه ماه پیش دیده تفاوت کرده است. هر چند که یکی دوبار به مساله ی چشم امیرحسین اشاره ی کرده ایم اما بخصوص پریروز که راکلین رفتیم تا داریوش را ببینیم و برای گذران وقت چندتایی عینک آفتابی زدیم و من متوجه شدم امیرحسین چشمش را می بندد تا بتواند خودش را درست ببیند و مخصوصا دیروز که از من خواست تا برای زدن خط ریش صورتش کمکش کنم و متوجه شدم که چقدر همه چیز این بچه تحت تاثیر چنین مشکلی قرار گرفته و ما کمتر ممکن هست به این مورد در تمام ابعادش فکر کنیم.

*****


خب این نوشتن پست از اینجا در تاریخ و جای دیگری ادامه پیدا می کنه. الان صبح جمعه هست و من در استارباکس نزدیک خانه ی مامان هستم و ما دیروز به لس آنجلس برگشتیم. در حال نوشتن پست بودم که مهدی خان گفت که منتظرم هست و دیگر فرصت ادامه دادن نوشته نشد. خلاصه که دیروز بعد از صرف صبحانه و کمی به کارهای کامپیوتری لپ تاب خاله رسیدن و با مهدی خان گپ زدن سرظهر زدیم به راه و سر شب رسیدیم پیش مادر و شام خوردیم و تا برگشتیم خانه ی مامان و کمی حرف زدیم و من سعی کردم کمی بابت نشان دادن ناراحتیم از رفتار بابک و مهدیس که گفتنش مادر و مامان و تو و امیرحسین را هم اذیت کرد فضا را عوض کنم و خوابیدیم ساعت طبق معمول این شبها از نیمه گذشته بود که خوابیدیم. اتفاقا الان هم نمی توانم خیلی اینجا بشینم چون که آنها احتمالا بیدار شده اند و من هم آمده ام که شیر بگیرم و برگردم برای صبحانه خانه.


و اما ادامه ی داستان بطور کوتاه و چند قسمتی:


خلاصه که امیرحسین از فرودگاه ما را به خانه ی مادر برد و از آنجا با مادر رفتیم منزل مامان و شب اول را با حرفهای قشنگ و خورش بادمجان و سالاد الویه مامان گذراندیم. فقط در یک کلام بگم که از بس درست می کنند و به خوردمون میدهند که هر دو هم چاق شده ایم و هم واقعا از این همه خوردن و تعارف اذیت. اما به هر حال به قول تو این کاری است که با عشق می کنند و می خواهند که ما به بهترین نحو لذت ببریم.


فردا با مادر پنج نفری رفتیم بریانی که تو دوست داشتی امتحان کنی. مغازه ی طرف که پر از عکس و تزیینات ایرانی بود از این جهت توجه ی من را جلب کرد که عکسش با شعبان جعفری را در کنار عکسهای دکتر مصدق گذاشته بود. عصر هم امیرحسین که بی دریغ این مدت تماما به ما سرویس میده همگی را برد به یکی دو خیابان معروف اینجا و محله ی هالیوود برای دیدن. شب که رسیدیم خسته بودیم اما خوش گذشته بود.


خلاصه پنج شنبه و جمعه و شنبه و یکشنبه به خوردن و گشت زدن و دیدن یکی دو خیابان و محله گذشت. زیباترینش البته رفتن به یک رستوران (فیش اند چیپس) در شهر ساحلی سنتامونیکا بود که دیدن اقیانوس و کوه و ... بعد از مدتها خیلی به دلمون چسبید.


یکشنبه شب البته یک به دوی امیرحسین و دلخوریش از مامان باعث شد که تا نیمه ی شب بیدار بشینیم و صبح زود با خستگی و بی حوصلگی از خواب بیدار بشم و بعد از حمام تنهایی برم بیرون و قدم بزنم تا کمی خودم را آرام کنم. البته آنها به این حرفها و این رفتارها عادت کرده اند اما امیرحسین هم زیاد به مامان پرخاش می کنه و مامان هم با امیر بد حرف میزنه و کمی باعث عصبی شدنش میشه. به هر حال دوشنبه بعد از اینکه از قدم زدن به خانه برگشتم که راهی سانفرانسیسکو بشیم از دفتر وکیل مون آقای عیوضیان با مامان در جواب پیغامی که تو گذاشته بودی تماس گرفتند  که همین امروز برای ملاقات به دفترش بریم و خیریت دیر راه افتادن مون از اینجا این شد که به دفتر عیوضیان رفتیم و بعد از اینکه ویسکی گران قیمتی که مامان دوست داشت خیلی ویژه باشه را بهش دادیم کمتر از بیست دقیقه ای با هم راجع به پرونده ی گرین کارت من و تو باهاش حرف زدیم و گفت چهار سالی راه داریم. به هر روی بهش گفتیم که ما هم خیلی عجله ای نداریم و در این مدت درسمان را تمام می کنیم و بعدش برای ادامه این طرف شاید آمدیم.


بعد از دفتر وکیل چهارتایی رفتیم کافه ای در همان مرکز شهر و نزدیک ساختمان عیوضیان نشستیم و من با امیر حرف زدم و از فرصت استفاده کردم تا کمی هم آرام و راهنماییش کنم و هم بهش درمورد زندگیش و آینده اش توجه بدم. تو هم که مثل همیشه در این مدت تنها مشغول کمک کردن من و زیبا کردن فضا و البته در زمان ممکنه و مقتضی لذت بردن از مسافرت و دیدن خانواده هستی با مامان در حال گپ زدن بودی. یکی از مهمترین نکات تا یادم نرفته اینکه ما خیلی پولی برای این مسافرت نداشتیم بخصوص که نباید بگذارم که مامان خیلی به تکلف و خرج بیفته که می دانم چه وضعی داره با اینکه قرار بود ۵۰۰ دلار ماهانه را در آخر سفر بهش بدم اما همان شب دوم پول ژانویه را بهش دادم که دستش در زمان مهمان داری و رفتنمون به سانفرانسیسکو خالی نباشه. خلاصه که علاوه بر خرجهای پیش بینی نشده،‌پول چندتا رستوران که شامل همین سفر به سانفرانسیسکو میشد مثل نهار در راه و نهار با داریوش و بعد هم با بابک اینها بالای ۵۰۰ دلار شد که در لیست اولیه تا این حد نبود. اما نکته ی داستان این بود که تو بابت کار برای براندا هزار دلار اضافه ای که باید بعدا می گرفتی در اینجا دیدیم که به حسابت ریخته شده و باز هم بی دریغ مثل همیشه برای اینکه خیال من راحت بشه بهم گفتی که روی این پول برای اینجا باید حساب کنیم و نه بدهی های کردیت هامون. 


خلاصه که بعد از دفتر وکیل و نشستن در کافه زدیم به راه و تا رسیدیم منزل خاله ساعت نزدیک ۹ شب بود و دیدن مهدی خان و رضا برای اولین بار و خاله بعد از دو سال بسیار لذت بخش بود. خانه ی زیبا و بی نظیرشان یک طرف و لذت مصاحبت با مهدی خان برای من و تو از جمله ی زیبایی های این سفر بود. مهدی خان هم که اینقدر از من و تو تعریف کرد که حد نداشت. دیروز هم سه جلد کتاب بهم داد که برای خودش خیلی عزیز بود و با اینکه گزارشی است از کتابهایی که دنیا را تکان داده اند اما خیلی به کار من نمیاد اما دادن این کتابها بهم نشان داد که به قول مادر و مامان که از قبل می گفتند و بعد سایر اعضای خانواده ی خاله چقدر من برای مهدی خان عزیز و محترم هستم و البته با اینکه نرسیدم خیلی هم باهاش وقت بگذارم و بخصوص از دانسته ها و خاطراتش از سیستم گذشته بپرسم اما بهشون قول دادیم که حتما خیلی زود بهشون دوباره سر بزنیم.


خلاصه که شب اول البته در سرمای زیاد خانه شان که به دلیل روشن نکردن بخاری بود با اصرار امیرحسین را به اتاق خودمان بردیم و خوابیدیم. صبح روز دوم بعد از اینکه با مهدی خان دو سه ساعتی سر میز صبحانه گپ زدم و اون هم بعدش خانه و باغ را نشانمان داد با امیر سه نفری راهی راکلین شدیم. دیدن داریوش چنان موجب تاثر و تاسف من و تو شد که من تنها با خوردن کلی آبجو و سعی در ندیدن واقعیت خودم را آرام می کردم و تو هم که به شدت معده درد گرفته بودی. باورم نمیشد که تا این اندازه تکیده شده باشه. اولین چیزی که بعدا هر دو متوجه شدیم که با هم بهش فکر کرده بودیم سرنوشت بد و بدبختی هایی بود که مامانم در این سالها کشیده بود. به هر حال من داریوش را دوست دارم و بهش احترامم را میگذارم و بابت زحمتی که برای من و ما کشیده سعی می کنم که این نکات را نبینم اما ناراحتی و عصبی شدن امیرحسین وقتی که داریوش متوجه شد کلید ماشینش را در خانه ی فاروق جا گذاشته نشان از این داشت که چقدر این بچه اذیت شده است. بهش با عصبانیت می گفت که از بس می خوری و می کشی حتی نمی تونی یک کلید را نگه داری که البته در این مورد واقعا اتفاق ساده ای بود اما معلوم بود که حالت دایمی این داستانها چقدر تاثیر گذاشته در روح امیرحسین خلاصه که تی شرت و ادکلنی که با پیشنهاد امیر گرفته بودیم را بهش دادیم و اون هم سعی داشت که با دادن چندتایی سنگ که میگفت اصل هستند از تو و من و آمدنمان برای دیدنش به آنجا تشکر کنه.


عصر بود که زدیم به راه و بعد از دو ساعت رسیدیم شهر خاله و بچه ها و نوهها را دیدیم و شب خوب و خوشی بود به ظاهر ولی من و تو مثل امیر و مامان در دل خیلی مغموم بودیم. به هر حال دیدن پسرخاله ها و دختر خاله برای در واقع اولین بار با بچه هاشون جالب بود.


چهارشنبه صبح هم بعد از مراسم صبحانه طبق قرار قبلی رفتیم خود شهر سانفرانسیسکو منزل رضا که قرار بود بابک و مهدیس هم بیایند آنجا و از آنجا رضا ما را به دیدن یکی دو نقطه ی شهر ببره. دیدن بابک بعد از ۱۰ سال و مهدیس برای اولین بار با آن سابقه ای که بین ما پیش آمده بود به هر حال بهتر از ندیدن همدیگر بود. اما برای اینکه در یک کلام بگم و خیلی تفصیلش ندم باید گفت که مشخص بود که این رابطه دیگه یک رابطه ی برادری نیست و نمی تونه بشه. بابک کاملا سرد و تا اندازه ای توهین آمیز رفتار می کرد- البته نه به اندازه ی زنش که مخصوصا بی ادب و وقیح بود. وقتی گفتم که نهار را همه مهمان ما هستید و پیش از همه هم با رستوارن و گارسون هماهنگ کردیم بی تشکر مهدیس گفت که شما به ما توهین کردید و بابک هم بلند شد و جلوتر از همه رفت تو ماشین. از آنجا رفتیم منزل علیرضا و کریستینا و خیلی در آن منزل اسپانیایی با کریستینا گپ زدم و بهمون خوش گذشت. بسیار لطف کرده بودند و حتی در انتها بهمون کادوی کریسمس دادند و در واقع خواستند که کاملا حس خانواده داشته باشیم و به قول تو هم داشتیم. 

از آنجا رفتیم منزل خاله و دور هم نشستیم. البته بابک که خیلی تمایلی به حرف زدن نداشت و مهدیس هم تمام مدتی که من سعی می کردم حرفی بزنم به قول امیرحسین رویش را یک طرف دیگه می کرد. اما برای من مهمترین نکته این بود که درباره ی امیر با بابک حرف بزنم و بهش بگم کمی باهاش درتماس باشه و کمکش کنه که سردی و عدم تمایلش را تقریبا بطور واضحی بهم نشان داد. به هر حال تمام شب را سعی کردم در از هر فرصتی استفاده کنم تا مامان خوشحال باشه. آخر شب البته متوجه شدم که مهدیس با مامان حرفی نمیزده و حتی وقتی مامان یکجا داشته حرف میزده راهش را کشیده و رفته و دو جا هم - که یکیش را خودم هم از وسط داستان شاهدش بودم- به تو تیکه اندخته بود که آره فقط مهدیسه که سخت می گیره و ... و یا آره تو خوب بلدی حرف بزنی مهدیس بلد نیست و از این مزخرفات. به هر حال به قول مهدی خان من سعی می کنم که برای حفظ همین حداقل رابطه تلاشم را بکنم که بخصوص باعث خوشحالی مامان و مادر میشه. اما کلیدی ترین نکته برایم صبحت کردن درباره ی امیرحسین با بابک بود که تا حدی انجام دادم اما این شمع خاموش شده و حرارت آتش به خاکستر و سرما گراییده. 

خب بلند بشم برم که وقت نهار شد و این بندگان خدا خانه منتظر من هستند. فردا تولد مامان هست و شب کریستمس. تو برای همه برنامه داری و این چند روز را قرار است خوش بگذرانیم.

کمی وقت با امیرحسین گذاشتن، دیدن شقایق و رویا دوستان تو، دیدن موزه و یکی دوجای دیگه و بخصوص درکنار مادر و مامان بودن این بهترین برنامه و کل برنامه ی ماست. 

چی؟ درس؟ شوخی نکن. اصلا راجع بهش حرف نزنم بهتره.
 

هیچ نظری موجود نیست: