۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

فارغ از UofT


صبح یکشنبه هست. هوا ابری است و من و تو با آیدین و سحر برای صبحانه قرار داریم. از جمعه بگم که روز بسیار زیبا و خاصی بود. بعد از اینکه از میان پارک زیبا و پاییزی کوئین رد شدیم و یکی دو عکس خوشگل گرفتیم به سالن مراسم رسیدیم و کمی بالا و پایین شدیم تا بلاخره تو با لباس فارغ التحصیلی در صف قرار گرفتی و من با سنتی که تازه رسیده بود رفتیم طبقه ی بالا در میان خانواده ها.



مراسم خوب و منظمی بود اما واقعا به قول هر دومون خیلی گدایی برگزار شد. به هرحال بعد از دو سه ساعتی که گذشت و مراسم به سلامتی تمام شد سه تایی رفتیم "نرووسا" و نهار که در واقع شام بود خوردیم. سنتی از آن طرف رفت دنبال کارهایش و من و تو برگشتیم خانه. 


کادوهایت را که بهت دادم - بخصوص بابت کتاب- خیلی خوشحال شدی. از قبل هم بلیط سینما گرفته بودم برای شب و فیلم "ادگار" آخرین ساخته ی کلینت استوود. بعد از تجربه ی "گود شپرد" در سیدنی با مامانم و "اوو" این دومین فیلم تاریخی بود که با گریمهای افتضاح و لنز آبی و فضای تاریک و داستان کاملا آمریکایی به سختی فیلم را با تمام خستگی مون تحمل کردیم تا تمام شد.


شنبه- دیروز- هم بعد از اینکه صبح به کرما رفتیم و قهوه ای برای صبحانه گرفتیم تو برای خرید کت برای مامانت رفتی فروشگاه "بی" و از آنجا هم برای خرید لباس بچه برای آنالیا قرار بود بری یکی دو جای دیگه و من هم رفتم کلی و کمی درس خواندم تا غروب. 


غروب که برگشتم دوتایی با هم نهار و شام را خوردیم- با کمی شراب بعد از مدتها- و فیلم دیدیم. "خواب با زیبایی" و یک فیلم دیگه که درباره ی بحران اقتصادی بود و خلاصه که مدتی هست که از دیدین فیلم خوب محروم شده ایم. آخر شب با آمریکا حرف زدیم و خوابیدیم.


الان هم ساعت هنوز 9 نشده و من باید جاروی خانه را بزنم و بعدش دوش و بعد هم که میریم سر قرارمون با بچه ها. امروز باید درس و آدورنو را ادامه دهم و کمی هم اگر شد آلمانی بخوانم. تو هم درس و کار داری که باید انجام دهی.


یک نکته که دوست داشتم حتما اینجا بنویسمش درباره ی روز فارغ التحصیلی این بود که اول از همه به پدر و مادر دختری که در پزشکی پایان نامه اش را هم تحویل داده بود و دفاع هم کرده بود و منتظر رسیدن روز مراسم بود که با همسرش در تصادفی کشته شد، مدرک دکترایش را تحویل دادند. خیلی صحنه ی زیبا و البته دلخراشی بود. زندگی!



هیچ نظری موجود نیست: