۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

روز شانس مالی



دیروز تو توتوریال داشتی و رفتی دانشگاه و البته چون لکچر درس برگزار نمیشد زودتر برگشتی خانه. من هم که لکچر درس دیوید را داشتم به دلیل اینکه می خواستم لویناس بخوانم ماندم خانه و نرفتم. لویناسی هم نخواندم و بیشتر به آلمانی خواندن و انجام تکالیفش گذشت که از هفته ی قبل لای کتابش را باز نکرده بودم. خلاصه که طبق معمول باید گفت اینجوری آلمانی خواندن هم به جایی نمیرسه.


امروز صبح زود رفتم که به کلاس لویناس برسم. در کلاس آنقدر حرف زدم و سئوال کردم که برای اولین بار در طول این یک سال و نیمی که با اشر کلاس داشتم دیدم که خطاب به کسی- که من بودم- گفت که دیگه بیشتر از این حق حرف زدن نداری. آخر کلاس که بهش گفتم دلیل اینکه خیلی حرف زدم این بود که کسی سئوال نمی کرد و حرفی نمیزد و گفت درسته و نگران این بود که به غیر از من و خودش بحث خیلی دو نفره دنبال نشه.


بعد از کلاس رفتم دفترم برای یک ساعت وقت مشاوره ای که باید به دانشجویانم بدم اما برخلاف چند نفری که گفته بودند خواهند آمد سر و کله ی کسی پیدا نشد. بعد از آن برگشتم سمت خانه و در راه با تو حرف زدم که گفتی بعد از کلاس یوگای صبح به بانک اسکوشا رفتی و پیگیری 600 دلاری شدی که گم شده و آنها ادعا می کنند به حسابمان واریز کرده اند. خلاصه که طبق معمول کار افتاده به یک روز دیگه که خود رئیس شعبه باشه. من و تو که مطمئنیم و طبق رسیدهایی هم که داریم مدعی، که پولمان را که بوسیله ی آن حسابمان را باز کرده ایم تا این لحظه بعد از یکسال و نیم آزاد نکرده اند.


از آنجا هم به بانک "تی دی" رفتی و به سلامتی و خدا را شکر موفق شده ای که میزان کردیتت را بالاتر ببری. خلاصه همین شد که فکر کردم بهتره من هم بیام خانه و مدارکم را بردارم و ببینم می تونم مسیر تو را بروم که برای مسافرت به آمریکا با دست خالی نریم. خلاصه که با هم رفتیم و شد. حالا هر دو نفری سه هزارتا کردیت از این بانک داریم که کاملا برای مخارج مسافرت و تابستان و جابجایی کمکمان خواهد کرد. 

پیش از آمدن به خانه من یک سر به کتابخانه رفتم و تو برگشتی خانه. وقتی رسیدی بهم زنگ زدی که امروز روز مالی و خوش شانسی ماست گفتم چطور و گفتی که چک های 150 دلاری کتاب از OSAP که کاملا یادمان رفته بود آمده. واقعا خدا را باید شکر کنیم که درمانده و بی چاره نشده ایم. امیدوارم هرگز هم چنین نشود.


بعد از بانک رفتیم کافه کرما و به سلامتی این داستان یکی یک قهوه گرفتیم و نزدیک به یک ساعتی نشستیم و حرف زدیم. به من که در این هوای مه آلود و نیمه بارانی خیلی چسبید. بخصوص که تو بعد از دو ماه قهوه خوردی و خدا را شکر خیلی اذیتت نکرد. خیلی خوشحالم و باید قدردان این موهبت باشم و باشیم.


الان هم می خواهم کمی آلمانی بخوانم و احتمالا فردا را با داستان آدورنو آغاز می کنم. دیگه فرصتی نمانده و باید بجنبم. تو که فردا پیش از ظهر دانشگاه میری تا کارهای RA این هفته را تحویل دهی و بعدش هم که کلاس دموکراسی داری. من هم که شب کلاس آلمانی دارم و بعدش هم قراره با بچه ها و معلممان اینا برویم شام بیرون. قرار شده که تو هم بیایی و یک ساعتی دور هم باشیم و از آنجا برگردیم خانه که من به کلاس توتوریال پنج شنبه هشت و نیم صبح برسم.



هیچ نظری موجود نیست: