۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

رسول



آخر شب سه شنبه هست. تازه با مادر حرف زدیم و از امیرحسین و بی توجهی و بی خیالیش نسبت به خودش و مامان و خودخواهی اش گله مند بود. تو فردا هم جلسه ی کاری داری در دانشگاه و بعدش هم برای درس دموکراسی پرزنتیشن داری. من هم که از فردا تا آخر هسته باید هر طور شده مقاله ی آدورنو را بنویسم.


از یکشنبه بگم که من و تو زودتر رسیدیم تا آدین و سحر و در صف بودیم تا آنها آمدند. بیشتر قصد آشنایی بود و البته هم از کافه ی فرانسوی که رفتیم و هم از صبحانه خوشمان آمد. بعدش هم بطور اتفاقی وقتی آنها ما را تا خانه رساندن متوجه شدند که برای عصر در همین ساختمان ما در واحد دیگری مهمان هستند. خلاصه آمدند پیش ما و چای خوردیم و حرفهامون را ادامه دادیم.


از عصر که آنها رفتند تا آخر شب کار بخصوصی جز درس خواندن نکردیم. احتمالا مهمترین خبر اما تلفن من به رسول بود و اینکه گفت برایش تشخیص سرطان غدد لنفاوی داده اند و گزارش را برای من فرستاد تا برای مرجان بفرستم. البته مرجان بهم گفت که این نوع سرطان خیلی جای امیدواری برای درمان داره. که امیدوارم درست باشه.

دیروز که دوشنبه بود هم تو صبح رفتی دکتر زنان و دکتر بهت گفته که اگر قصد بچه دار شدن داریم باید تا دو سال دیگه این کار را بکنیم و گرنه امکانش پایین میاد. بعدش هم که رفتی دانشگاه برای توتوریال خودت و من هم آمدم برای لکچر دیوید. چون می خواستم درس لویناس را بجایی برسانم دیگه کلاس آلمانی نرفتم و برگشتم خانه. تو هم تا آمدی شب شده بود.


امروز حدود 5 بود که بیدار شدم و لویناس را ادامه دادم و بعد از اینکه تو هم بیدار شدی با هم صبحانه خوردیم و من قبل از 8 رفتم دانشگاه و تو هم آخرین جلسه ی کلاس یوگا. بعد از کلاس چندتایی از دانشجوهایم می خواستند برای امتحاناتشان از من راهنمایی بگیرند و این شد که ماندم دانشگاه و تا رسیدم خانه عصر شده بود.
تو که تقریبا تمام روز را بابت پرزنتیشن فردا داشتی کار می کردی و خلاصه من هم سرم به کارهای جانبی گرم بود.

راستی در آخرین لحظه در اخبار خواندم که حسین قندی فراموشی گرفته. ناراحت شدم- خیلی.



هیچ نظری موجود نیست: