۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

دریداییسم



شنبه غروب هست. دو ساعت دیگه قراره با فرشید و پگاه بریم بار "دوک یورک" برای شام و دور هم بودن. اتفاقا نیم ساعت پیش هم که با هم رفته بودیم کرما مریم از تلفن مرجان بهم زنگ زد که برای کاری این دو روز را آمده تورنتو و دوست داره که من و تو را ببینه. خلاصه قرار شد فردا برای حدود عصر و به صرف یک چای بریم جایی همین حوالی. 

اما از پنج شنبه و جمعه و شنبه اگر بخواهم بگم خبر خاصی جز دانشگاه و درس نبود. پنج شنبه که کلاس هگل را داشتم و قبلش هم با یکی دیگه از توتورهای درس دیوید هماهنگ کردم که هفته ی بعد من کلاس او را درس بدم و او هم کلاس من را که بتوانم جمعه برای مراسم فارغ التحصیلی تو آزاد باشم. بعد از کلاس هگل هم رفتم کرما و تا شب نشستم و برگه های بچه ها را تصحیح کردم. وقتی آمدم خانه نزدیک 8 بود و کارم را ادامه دادم تا متوجه شدم که بابات تا چند ساعت دیگه باید بره سر کلاس و قراره که ده دقیقه راجع به دریدا کنفرانس بده. خلاصه تا نشستم و برایش متنی نوشتم و فرستادم شده بود 12. اما تا بهش زنگ زدیم که متن را بگیره و روی دسک تاپ کامپیوتر بذاره شد ساعت 1 صبح و بلاخره هم مامانت را بیدار کرد که این کار را برایش انجام بده. خلاصه که خوابیدیم و من قبل از 6 بیدار شدم که کار برگه ها را تمام کنم و متن درسی را که باید بدهم بخوانم.

تو ساعت 9 رفتی تا به قرارت با مهناز برسی که تصمیم داشتید هم به کاستکو بروید و هم به فروشگاه مایکلز که تو تازگی پیدا کرده ای و وسایل آشپزی و کاموا و ... داره. خلاصه که هم تو قصد داری شال گردن و کلاه ببافی و هم مهناز. برای تو البته بیشتر جنبه ی سرگرمی داستان و کمی "ریلکس" کردنش مهمه. من هم رفتم کلاس و تا برگشتم دیگه تاریک بود. دیشب یکی از همین فیلمهای کمدی-احمقانه ی هالیوودی را دیدیم که اتفاقا خیلی هم بد نبود و با خستگی و بی خوابی که من داشتم خیلی هم جای درگیر شدن با موضوع را نداشت. با آمریکا حرف زدیم و خوابیدیم.

امروز بعد از اینکه به دلیل سرماخوردگی کمی بیشتر خوابیدم و صبح نسبتا آرامی داشتیم دو اتفاق باعث شد کاملا عصبی بشم. اولیش که خیلی ناراحت کننده بود نامه ای بود که از طرف منیجر ساختمان برای تمام واحدها فرستادند تا خبر درگذشت خانمی که مسئول "جیم" ساختمان را بود بدهند. ما از تابستان به این طرف که نرسیده ایم به جیم برویم اما تابستان تقریبا هر روز می دیدیمش و اتفاقا با تو راجع به غذاهای ایرانی و دوستان ایرانیش خیلی حرف میزد. رفته بود اروپا تا به خانواده اش سر بزنه و تا برگشته تصادف کرده و درگذشته. خدا بیامرزه تمام رفتگان و این تازه رفته را. خیلی ناراحت کننده بود.

دومیش هم که کلا چیز احمقانه ای بود و من طبق معمول بی خود خودم را حرص دادم. بابات ایمیلی زده که کنفرانسش به هفته ی بعد موکول شده اما نوشته که این مقاله ای که من برایش فرستاده ام خیلی پیچیده است و کاملا معلومه که کار یک دریدا شناس هست. واقعیتش اینه که این طور نیست. من کاملا یک مطلب روزنامه ای نوشتم که بیشتر به زندگی دریدا و کمی هم به خط فکریش اشاره داره اما از آنجایی که بابات مطالعه ای در این زمینه ها نداره برایش سخت شده. قابل فهمه ولی اینکه سعی می کنه که نظر تخصصی بده آدم را ناراحت می کنه. مثلا در ایمیلش نوشته که این نوشته کاملا معلومه که کار یک "دریداییسم" هست- واژه ای که نه تنها نادرست هست و با کل فلسفه ی طرف معارضه که کلا نشان از این داستان نظر دادن در هر زمینه را داره، چیزی که من و تو را حسابی اذیت می کنه. به هر حال به قول تو بی خود خودم را دوباره اذیت کردم. و باز به قول تو انگار نه انگار که اگر من و تو تصمیم گرفته ایم معلم باشیم و معلمی کنیم باید یادمان باشه که صبر و تحمل خودمان را در برابر اشتباهات بالا ببریم.

اما بعد از ظهر با اینکه خیلی حال نداشتم گفتم بریم برای یک قدم زدن کوتاه بیرون. رفتیم تا کرما. تو چای و من قهوه ای گرفتم و کمی با هم حرف زدیم و تو از آنجا رفتی گلدان کوچکی برای ریک- همسایه- که تولدش هست بگیری و من هم یک سر رفتم کلی و دیدم که مقاله ی جدیدم که خودم از نتیجه اش راضی هستم چاپ شده. البته چاپ مقاله در ویکند و روز تعطیل یعنی خوانده نشدنش!


هیچ نظری موجود نیست: