۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

11.11.11 روز جشن تو و ما


صبح که نه پیش از ظهر جمعه 11.11.11 هست. روزی که به قول تو تا هزار سال دیگه تکرار نمیشه. دیروز با اینکه قبل از رفتن به سمت دانشگاه ایمیلی از جیم ورنون دریافت کردم که برای تمام بچه ها فرستاده بود که به دلیل سرماخودرگی کلاس تشکیل نمیشه و فکر کردم بعد از کلاس درسم سریع برگردم و آدورنو نویسی را آغاز کنم اما نشد و نکردم. هم خسته بودم و هم تنبل. تو هم که بعد از کلاس یوگا با اینکه خیلی حال نداشتی و هنوز از شام شب قبل در بار معده ات درد داشت رفته بودی خانه ی خاله عفت و من با تنبلی نشستم پای کارهای بی فایده و کمی هم اینترنت بازی و ... تا شب که دو تایی بعد از اینکه با آمریکا حرف زدیم فیلمی دیدیم و تا خوابیدیم دیروقت شده بود.



اما همان دیشب تصمیم گرفتم که امروز را که روز خاص تاریخ هست قدر بدانم. نه فقط برای امروز که برای سالهای پیش رو تا وقتی که زنده ام: باید درست زندگی کنم. نه اینجوری باری به هر جهت.


می دانم که به گواه همین وبلاگ بارها از این حرفها زده ام. اما اینبار تصمیمم جدیتر است. چون به خوبی دارم حس می کنم که قطار فرصتها حداقل در زمینه ی درس در حال ترک کردن آخرین ایستگاههاست. اگر خودم را بهش نرسانم و سوار نشوم کار از کار خواهد گذشت.


به همین دلیل با توجهی که تو بهم درباره ی این روز و این لحظه دادی می خواهم قدر دان لحظات و روزها باشم. اینجا و اکنون را دریابم- باشد که اینگونه زمان باقی را دریابم.


به هر حال از امروز تا 12.12.12 حدودا چهارصد روزی راه است. تصمیم گرفته ام به یاد 400 ضربه ی تروفو 400 نمره بابت هر روز به خودم بدهم. نمراتی که تنها به درس و کتاب خواندن و زبان خواندن و درس دادن بر نمی گردد. از ورزش کردن و انجام کارهای عقب افتاده ام مثل گواهی نامه گرفتن در آن هست تا تفریح و آسان گرفتن و شاد بودن. تا سعی برای باز بودن به سمت تجربه های تازه و تلاش برای شریک شدن در این تجربیات و باز کردن افق زندگی.


باشد که اینگونه تمرینی دقیق از توانایی ها و تصویری درست از امکاناتم به دست آورم. این چهارصد نمره- چهارصد ضربه محک جدی و اساسی از من و برای من خواهد بود.


از 11.11.11 تا 12.12.12


اما از حالا بگم و از لحظه. تو داری کارهایت را می کنی که برای مراسم جشن فارغ التحصیلی ات آماده شوی. هوا آفتابی و بسیار خنک اما شفاف و زیباست. برگها که چشمها را به ضیافت رنگهایی یگانه دعوت کرده اند نوید پاییزی بسیار دل انگیز را میدهند. من و تو با سنتی که قرار هست به سالن بیاد جشن را خواهیم گرفت و چند عکسی به رسم یادگار و بعد هم من می خواهم احتمالا با سینما و شام و دادن هدیه هایی که برایت گرفته ام روز را ادامه دهم.


دارند توپ به یاد سربازان جنگ جهانی شلیک می کنند. سال پیش در چنین روزی تو به کلاس می رفتی و من و نیک رفتیم برای پیاده روی وگپ زدن درباره ی بنیامین.


امروز روز جشن توست. روزی که تو به مناسبت تلاش سختی که کردی با تمام فشارها موفق شدی این راه را بپیمایی و مسیر را ادامه دهی. تجربه ی دانشگاه تورنتو بسیار سخت و پر هزینه بود. به قیمتت فشارهای جسمی و هزینه های روحی. اما تو کم نگذاشتی و راه را پیمودی.


امروز روز جشن ماست. روز جشن من و تو. امروز روزی است که تاریخ خودش را به خاطر می سپارد. نه فقط بخاطر بازی اعداد، نه تنها به واسطه ی شلیک توپها و یادمان روزهای گذشته. بلکه به دلیل آغاز زیبا و دوباره ای که من و تو تصمیم گرفته ایم نوید دهیم و شروع کنیم.


جشن فارغ الاتحصیلی از این دانشگاه و مقطع، یگانه روز این هزاره، اولین روز از چهارصد ضربه ی من، یادگار سالهای جنگ جهانی اول و دوم همه و همه در کنار من و تو که می خواهیم برای تعالی خودمان و محیط مان بکوشیم مبارک.


عشق من تو مرا یگانه کرده ای. جشن یگانگی ما مبارک.

هیچ نظری موجود نیست: