۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

وقیح



بعد از چند روز وقت کردم که بیام اینجا و عقب افتادگی این چند روزه را جبران کنم. البته همین الان هم خیلی وقت ندارم. ساعت از 7 گذشته و دارم آماده ی رفتن سر کلاس لویناس میشم. اما اگر بخواهم تند و سریع این روزها را ثبت کنم باید از جمعه شروع کنم که بعد از کلاس رفتنم برگشتم خانه و کارهامون را کردیم و رفتیم خانه ی مازیار و نسیم. حدودا پانزاده شانزده نفر دیگه هم به غیر از ما بودند که اکثرا همگی در کار موسیقی بودند و اکثرا هم تحصیل کرده ی این حوزه. البته خیلی فرصت حرف و بحث نشد اما آخر شب مازیار با یکی از دوستانش به اسم ارژنگ برامون پیانو و تار زدند. 


اتفاق جالب شب افتاد که در سرما و سوز از این ایستگاه به آن ایستگاه پیاده و با اتوبوس می رفتیم تا به قطار برسیم و نمیشد. ایستگاهها در حال تعمیر بودند و خلاصه بعد از اینکه به اگلینتون رسیدیم و تا از اتوبوس پیاده شدیم آخرین قطار رفت و ما دوباره برگشتیم بالا توی سرما و سوز. بلاخره با تاکسی برگشتیم خانه و ساعت 2 صبح بود در حالی که باید کمتر از نیم ساعت طول میکشید ما نزدیک به 2 ساعت را در خیابان و این ایستگاه و ان ایستگاه رفتن گذرانده بودیم.


شنبه رفتم کتابخانه تا کار آدورنو را استارت بزنم که تازه متوجه شدم همانطور که تو همیشه میگفتی حداقال یک هفته متمرکز باید برای نوشتنش وقت بگذارم و دیدم که برنامه ریزی ام اشتباه بوده. خلاصه بعد از اینکه تقریبا ناامید از انجام کار برگشتم خانه تا کارهامون را بکنیم و آماده ی رفتن خانه ی مرجان بشیم دیدم که یکی از دانشجوهایم که کلا دختر خنگ و کودنی هست ایمیلی زده که چرا بهش گفتم تکلیف این هفته اش را به گروه ایمیل نکرده. بعد از اینکه برایش توضیح دادم که من نمره ات را کم نکرده ام اما باید این کار را درست انجام بدی و ... دوباره ایمیل زد و زدم و تا رسید به نزدیک ده پانزده تا ایمیل و بحث بیخود و بی جهت. دایم بهش میگم که این فایلی که فرستادی را باید درست و در "ورد" بفرستی و دایم تاکید داره که من اینطوری فرستادم و ... خلاصه آخرش برایش نوشتم که تصمیم با خودت هست چون من وقت ندارم که به این بحث ادامه بدم. موقع رفتن بود که دیدم ایمیلی زده که من باید بهش نمره بدم و خیلی وقیحم و ... هر دوتامون از این ادبیات شوکه شدیم. به هر حال موقع رفتن بود و با اینکه واقعا عصبی شده بودم اما تصمیم گرفتم با کیک پرتغال خوشمزه ای که تو درست کرده ای و بطری شرابی که گرفته ایم بریم سرقرارمون تا مرجان ما را از ایستگاه برداره و بریم خانه اش.


بطور اتفاقی یکی دیگه از دوستان مرجان با همسرش هم که آمده بودند بچه شان را از پیش مرجان بردارند انجا بودند و برای شام هم ماندند و با اینکه از ما بزرگتر بودند اما روحیه ی جوان و شاداب داشتند و خلاصه از تقریبا 30 سال پیش که اینجا بودند و تغییراتی که این شهر در این سالها کرده با هم حرف زدیم و کار به یک لکچر نیم ساعته و حتی بیشتر من درباره ی فرهنگ و شعر و سیاست و ... در ایران کشید و خاطره گفتیم و شنیدیم و خلاصه خوش گذشت. نجلا خانم هم گویا زمانی که من با همسرش آرش داشتم صبحت می کردم به تو درباره ی بچه دار شدن در اینجا و بزرگ شدن بچه و ... راهنمایی می کرد.


خلاصه که شب خوبی بود. یکشنبه هم دوتایی با هم تصمیم گرفتیم بعد از تمیز کردن خانه برای روز "سنتا پرید" بریم صبحانه بیرون. کمی در جمعیت و شلوغی تماشاگران کنار خیابان گیر کردیم اما با اینکه تا رسیدیم به کافه رستوران پراگ که از سال قبل قرار بود بریم ساعت تقریبا دو بعد از ظهر شده بود حرف زدیم و خوش گذراندیم. برگشتنی با هم رفتیم به مغازه ای که تو قبلا ان حدود دیده بودی و کاموافروشی بود. خیلی مغازه ی جالبی بود و خیلی فضای جالبی داشت. در راه با مامانت حرف زدم راجع به مقاله ی فوکو که باید برای کلاسش بنویسم و خلاصه تا برگشتیم خانه عروب شده بود. البته من قبل از خانه آمدن رفتم یک سر BMV که چیزی نداشت و تو هم گفتی که می خواهی میوه بگیری و رفتی بلور مارکت.


دوشنبه- دیروز- من پیش از ظهر بنا به توصیه ی سنتی و انا با پرینت ایمیل ها رفتم پیش دیوید و تا خواستم بهش بگم چی شده گفت نمره هر دانشجویی که برگه اش را ایمیل نکنه صفر هست. اصلا نگذاشت که بهش بگم مشکل من ادبیات طرف بوده و من بیشتر می خواهم از فضای تدریس در اینجا خبردار بشم. تا دید گفت بهش بگو در اولین فرصت بره دیدن اون. گفت اصلا رو به هیچ کدامشون نده چون دانشجوها دارن سال به سال پرروتر و وقیح تر میشن.


بعد از آن هم با جیم برای مقاله ی هگل قرار داشتم و تا قبل از شروع لکچر دیوید کارم با جیم هم تمام شد و رفتم سر لکچر. بعد از لکچر سریع رفتم توی صف اتوبوس تا تو از کلاس خودت برسی و با هم تا جایی از راه را برگردیم. در راه گمل را دیدیم و با اون راجع به اوضاع و احوال حرف زدیم و تو در ایستگاه موزه پیاده شدی و من بعد از یک هفته غیبت از کلاس آلمانی رفتم گوته. عقب افتاده بودم اما باید خودم را سریع برسانم.


خلاصه تا برگشتم خانه 9 بود و در هوای بسیار سرد این روزها و شبها غذای گرم و مطبوعی که تو همیشه تدارک و تهیه می بینی نه تنها خوراک جان که خوراک و غذای روح را هم برایم فراهم می کنه. با هم شامی خوردیم و بعد از حرف زدن با آمریکا خوابیدیم.


خب! این هم خیلی کوتاه از این چند روز. برم که کلاسم دیر میشه. تو هم منتظرم هستی تا بیام و با هم دوتایی صبحانه را بخوریم و روز زیبامون را شروع کنیم به امید خدا.

هیچ نظری موجود نیست: